- ۱ نظر
- پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
... حالا همین وسط که من و دلم گیر کردهایم برای خداحافظی از این در و دیوار باستانی، باید در را باز کنی و بیایی و گزینهترین گزینهها را روی میز بگذاری و من و دلم را خوش کنی که هنوز به دردی میخورم و هنوز در این سرای به چیزی میارزم و برچسب #پنجشنبهها زنده خواهد ماند؟
گفته بودم که معجزهای شدهام. نه تا این حد!
پ.ن:
تو با خودت گرمای صد زرتشت داری...
امروز آخرین جلسهی تدریس در پایهی اول دبیرستان را با خاطرهای خوش و گرفتن عکس یادگاری با بچههای خوب یک مدرسهی با اصل و نسب به پایان بردم.
امروز و دقیقاً در انتهای یازدهمین سال معلمی، پایهی اول دبیرستان برای من تمام شد. من بعد از این هیچگاه معلم پایهی اول دبیرستان نخواهم بود. شاید کلاسی در پایهی نهم یا دهم و یازدهم داشته باشم، اما اول دبیرستان با همهی ویژگیهای منحصربفردش دیگر تمام شد.
مهم ترین ویژگی اول دبیرستان برای من، ویژگی «فراموششدنی بودن» آن بود. بچههای این پایه از نظر روحی و عقلی مستعد هدایت و راهنمایی به سوی آیندهای روشن هستند و هیچ دانشآموزی در این سن بد نیست. با این حال بچههای دبیرستانی در سالهای بعد کمتر خاطرهای را از سال اول به یاد میآورند. همبن ویژگی پایهی اول را سکوی پرتابی برای زندگی آینده کرده بود. سکوی پرتابی که خودش کمتر از هر چیز دیگری دیده میشد.
*
در روزهای پیش رو، بیش از بچهها، و بیش از مدرسه، دلم برای پایهی اول تنگ میشود. پایهای وحشی و معصوم.
«آقا وحید» و «آقا جلال» -از معدود برادران بزرگتری که دارم- در روزی که از خدا معجزهای طلب کردم تا به شب برسانم -همین امروز- بیهماهنگی، بیخبر، بیاطلاع قبلی، جدا جدا، از تهران به قم آمدند و به سراغم آمدند و روزم را به شب رساندند.
«معجزهای شدن»، چیزی شبیه «تریاکی شدن» است. آدم را وابستهی خودش میکند. به شدت.
پ.ن:
قَالَ آیَتُکَ أَلَّا تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلَاثَ لَیَالٍ سَوِیًّا
همکار گرامی و استاد بزرگوار
با عرض سلام و ادب و احترام
در ظل الطاف الهی و عنایات حضرت ولیعصر (عج) و به پاس تقدیر و تشکر از تلاش و زحمات جنابعالی در امر تعلیم و تربیت در جمع دوستان و همکاران توحیدی، به قصد آستان بوسی حریم قدس ولایت به سرزمین خراسان بار سفر خواهیم بست.
خاطرات شیرین این سفر معنوی با حضورتان از یاد نخواهد رفت.زمان: تابستان ۹۴
دبیرستان ...
پ.ن:
دیشب ده ساعت بعد از پیاده شدن از قطار، به زحمت خودم را از تهران رساندم به جلسهی روز معلم مدرسهی قم که این کارت دعوت را بگیرم. وصف العیش...
از هزار و صد روز پیش تا امروز هفت تا مطلب نوشتهام با برچسب #مشهدالرضا
هر کدام بجای یک زیارتِ نرفته...
*
خودتان بشمارید در همهی این روزها چند بار پیامک «در صحن مطهر رضوی دعاگوییم» از هر کدامتان دریافت کردهام.
قدر بدانید که اﮔﺮ ﺷبها ﻫﻤﻪ ﻗﺪر ﺑﻮدی، ﺷﺐ ﻗﺪر ﺑﯽ ﻗﺪر ﺑﻮدی.
*
ما بستهی توایم
به پارو چه حاجت است؟
خداحافظ حضرت بانو
تو:
هنوز حلاوت خواندن «نیمهی دیگرم» از زیر زبانم بیرون نرفته است... که حالا باید «من دیگر ما» را بخوانم!
این یکی پنج جلد است. یکی از قبلی بیشتر.
فکر کنم کار مهمتری در پی داریم...
پ.ن:
به خودش نگفتم. اما عین بچهها ذوق کردم.
اوایل هشتاد و نه بود احتمالاً که همکارمان که خرج و برج زندگی و دوری از شهر و خانوادهی مادری و مشکلات مسکن و فرزند شیرخوار و اینها حسابی پوستش را کنده بود بالاخره بعد از چند سال دست و بالش را جمع کرده و هوایی شده بود که برود مشهد. به نظرم خیلی احساساتی میآمد که اینطور برای یک سفر زیارتی مشهد سر ذوق آمده بود: از دو هفته مانده به حرکت هر روز ساعت سه بعداز ظهر «آمدم ای شاه پناهم بده» را با صدای بلند پخش میکرد و زنگ تلفن همراهش را هم تغییر داده بود به «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...»
حالش را میدیدم و حالش را نمیفهمیدم. آن روزها سالی یکی دو بار زیارت خانوادگی و دو سه بار هم مجردی با مدرسه یا تنهایی برایم برنامهی عجیبی نبود -شاید برای شما هم الان نباشد- اما حالا که سه تا سیصد و شصت و پنج روز است هیچ مسافرتی به مشرق نداشتهام و بچهها دو سالشان دارد تمام میشود و هنوز مشهدی نشدهاند، هر شب که ساعت هشت رادیو معارف زنگ سلطان طوس را میزند، حال آن رفیق رقیقمان را عمیق میفهمم.
*
حالا بعد از سه سال ... دست و بالم را جمع کردهام که آخر هفته بروم مشهد. باید زنگ تلفن همراهم را عوض کنم.
از آن هفته تا این هفته
شنبه: قم - تهران
شنبه: تهران - قم
چهارشنبه: قم - تهران
پنجشنبه: تهران - قم
جمعه: قم - تهران
شنبه: تهران - قم
آمدهام اردو با بچههای مدرسه.
با سید حساب کردیم که دقیقاً شش سال از آخرین اردوی مدرسهای من می گذرد: اردیبهشت ۸۸ تا اردیبهشت ۹۴.
آخرین روزهای حضورم در جایی و آخرین روزهای حضورش در جایی.
پایهی اول منقرض شد. ما را باید بگذارند توی موزهی ایران باستان، بخش اواخر قرن چهاردهم شمسی.
*
اردوهای آخر سال با بچههای پایهای که خوب هستند، شیرینی یک سال معلمی است.
چه شیرینی خوبی بود این دو روز. زیارتهای خوب، تفریحهای خوب، صحبتهای خوب.
چه مزدی میشود به یک معلم داد بهتر این همه محبت از طرف بچهها و شوقی که برای دانستن در چشمانشان موج میزند؟
قصد نداشتم درس بیست و پنجم را بدهم. هر چند که برخلاف سالهای قبل وقت کافی برای تمام کردم همهی درسها را داشتیم؛ اما احساسم از فضای کلاس این بود که درس بیست و پنجم برای این بچهها خیلی شعاری است و پس خواهند زد. خودم را آماده کرده بودم که بروم سر بیست و شش و بیداری اسلامی را شروع کنم. اما...
کلاس مثل هفتههای قبل با خروج داوطلبانه سه چهار نفر از تهنشینان شروع شد و -به نحوی که خودم هم نمیدانم چطور شد- با اقبال و همراهی بچهها مرور کامل و جامعی بر دستاوردهای انقلاب اسلامی داشتیم. شواهد و قرائن تحقق سه شعار «استقلال»، «آزادی» و «جمهوری اسلامی» را با کمک بچهها پیدا کردیم و دهها شبههی مقدّر و غیره را پاسخ گفتیم.
زنگ که خورد بچهها با خوشحالی و خنده، از من تشکر کردند و از کلاس بیرون رفتند.
گیج مانده بودم توی کلاس خالی. من چهکار کرده بودم؟ من چهکاره بودم؟
و ضد غنا فقر است و آن عبارتست از نبودن آنچه محتاج الیه [مورد احتیاج] انسان است.
پس اگر از ضروریات باشد صاحب آنرا مضطر گویند،
و اگر قدر ضرورى باشد و صاحبش به آن خوشحال است و زائد بر آنرا دوست ندارد آن شخص را زاهد گویند،
و اگر زائد را دوست تر دارد ولکن طلب آن نمى کند او را قانع گویند،
و اگر رغبت زیاد دارد و نهایت تعب در آن مىکشد یا اگر دست از طلب کشید بجهت عجز بوده آنرا حریص گویند،
و اگر مال دنیا وجود و عدمش در نزد او مساویست و بغناء و فقر هر دو راضى است او را مستغنى گویند، و مرتبه این شخص از زاهد بالاتر است.
مقامات العلیه حاج شیخ عباس قمى
(مختصر معراج السعاده نوشته ملا احمد نراقى)
ساعت چهار بعدازظهر، همهی ارکان مدیریتی مجموعه - بعد از سه ماه تزلزل- فروپاشید و هیچ چیزی مطابق میل من نیست.
اگر همهی زندگی بشر بر کرهی خاکی فقط همین ساحت مادی را داشت، امروز روز فروپاشی من بود.
اما بوی خوشی که کمی قبل از ظهر از جانب شرقی به مشامم رسید، پیام دیگری دارد.
*
نقاط کمینه و بیشینهی حیات ظاهری و باطنی من با هم مصادف شدهاند.