- ۱ نظر
- دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۱
در جهانی زندگی میکنیم که حتی کفن و دفن هم مستلزم طی کردن تشریفات اداری است. انفصال از خدمت و تسویه با دولت که حتماً فرایند پیچیدهتری دارد.
کاغذبازیهای مرکز دو ماهی در «گردش کار» اداری مانده بود. امروز بالاخره معلوم شد که اسنادِ تسویه یک جایی بین طبقه ۶ و ۴، گم و گور شده. رفتم و همه فرایند را یک صبح تا ظهر دوباره دستی جلو بردم. «از قضا» همین روزها یکی از خانمهای دبیرخانه یا یکی از آقایان امور مالی ازدواج کرده بود و بدین مناسبت خجسته، در ستادِ مرکز جشنی برپا بود. کرونا و ادارهی نیمه تعطیل و کارمند در فرایند تسویه و شیرینیخوران ستادیها. بعد از دو ساعت معطلی، در نهایت رایانه و تلفنم را تحویل گرفتند و کارتابلم را بستند و اجازه ورودم را باطل کردند.
*
سر ظهر که سلانه سلانه به طرف ماشینم میرفتم با خودم فکر کردم که از امروز دلم برای چه چیزهای این چهار-پنج سال تنگ میشود؟ ترافیک صبحگاهی نیایش؟ نه. خیابان سئول و سفارت کره؟ نه. جناب شیح بهایی و دانشگاه دخترانه؟ نه. فدراسیون فوتبال و ماشینهای لاکچری؟ نه. مصیبت هر روزهی پیدا کردن جای پارک؟ نه. احوالپرسی با حراست مرکز؟ نه. راهروهای شیک و اتاقهای تمیز جلسه؟ نه. ناهارخوری تمیز و غذاهای شاهانه؟ نه. شیرینی و آجیل شب عید و خرمالو و پرتقال پاییزی؟ نه. میز چوبی و صندلی چرخدار و دمپایی راحتی؟ نه. امام جماعت باصفا و همکاران بینوا؟ شاید. بچههای خدمات و رانندههای کت و شلوار پوش؟ شاید. مهمان خارجی و تفاهمنامه همکاری؟ هرگز. رئیس گندهدماغ و مدیر بیاخلاق؟ هرگز. خالیبندی و خالیبازی و خالهبازی دولتی؟ هرگز.
توی مسیر برگشت یادم افتاد که هنوز دهونک را دوست دارم و باغ ایرانی را و آن کوچههای باریک کج و کوله را و چراغانی شب کریسمس قلعه ارامنه را و یادم افتاد که این محله بهانهای بود که گاهی آقازاده را ببینم و حیفم آمد که همین بهانه را هم از دست دادهام.
*
وسط کاغذبازیها، دقایقی پنجره را باز کردیم و ماسکها را کندیم و چند جملهای با محمد درددل کردیم. یک گوشهی مرکز نشسته درسش را میخواند و بچهاش را بزرگ میکند و در انتظار آیندهای نامعلوم است. کاری که من بلد نیستم. پرسید: «پشیمانی؟» گفتم: «نه. در این پنج سال پیر شدم؛ ولی کهنه نشدم. بیآبرو شدم؛ ولی باتجربه شدم و اگر قرار باشد باز هم زندگی کنم، نفرتی که در این سالها از مدیران آسانسوری و آقازادههای نورچشمی انباشته کردهام؛ قطبنمای خوبی است در مسیر حرکت به سوی قبر و قیامت.» مانده بود بخندد یا گریه کند.
من: مواظب خودت باش. من که افتادم.
تو: یعنی آخرش لیسانس نگرفته از دنیا میرم؟ مهندس ناکام!
من: یقیناً تنها چیزی که اون دنیا به هیچ دردت نمیخوره، تحصیلات دانشگاهیه.
تو: پروژه رو به کی وصیت کنم که ادامه بده؟
من: به نظرم همه محتوا رو بذاریم توی اینترنت ولی منتشر نکنیم. اگر مردیم خودش اتوماتیک بعد از یک ماه منتشر بشه که جهانیان از این همه دستاورد علمی بیبهره نمونند.
تو: خیلی درامش بالاست. میشه ازش یک فیلم سینمایی در بیاد!
من: هیچ وقت از بدبختی دیگران پول در نیار.
نوجوان که بودم خیال میکردم که خیلی باکلاس است که کسی از «سل» بمیرد.
ـ فانتزیهای یک دهه شصتی را به بزرگواری خودتان ببخشید ـ
«سل» را در رمان های کلاسیک قرن نوزدهمی خوانده بودم. آدمها آنقدر سرفه میکردند تا میمردند. ابوالفتح صحاف هم توی هزاردستان «سل» داشت. هر چند که آخرش شعبون خان توی محبس راحتش کرد؛ ولی سفرهاش را از دیگران جدا میانداخت و دائم توی دستمال یزدی سرفه میکرد.
خوبی از «سل» مردن این بود که ناگهانی نبود. قهرمان داستان یک گوشه روی تخت میافتاد و روزها و شبهای زیادی سرفه میکرد تا میمرد.
مزیتش این بود که روزها و شبهای زیادی وقت داشت تا برای مردن آماده شود.
*
توی قرن بیست و یکم، از «سل» مردن یک آرزوست؛ وقتی کرونا در چند روز به سرعت دخلت را میآورد.
همهچیز ساندویچی شده.
مریضی هم مریضیهای قدیم.
خب اون موقع حساب نکرده بودیم. اما حالا همه میدونیم که متولدان سال ۹۲ -یک قلو و دو قلو- دانشآموزان کلاس اولی آخرین سال تحصیلی قرن چهاردهم هجری شمسی هستند. سال تحصیلی که از وسط شهریور شروع شده و بچهها قرار نیست خیلی به مدرسه بروند. جشن شکوفههایی هم در کار نیست. هم محرم است و کسی جشن نمیگیرد و هم کرونا است و کسی شکوفا نمیشود.
کتابهای درسی سال اول دیگه اون بوی قدیمی رو نمیده. نمیدونم چرا. فکر کنم جوهرش خوب نیست. شاید هم کاغذش از جنگل مناسبی تهیه نشده. دفتر مشقها هم جلد مقوایی گلاسه داره و نیاز نداره جلد بشه.
*
سی سال دیگه کلاس اولیهای امروز چه خاطرهای از شروع مدرسه خواهند داشت؟ صبح از خواب بیدار شدیم نشستیم پای کامپیوتر؟! دو روز در هفته تحت تدابیر شدید امنیتی لای زرورق رفتیم مدرسه. نه با کسی بازی کردیم، نه کسی رو هل دادیم، نه با کسی خوراکیمون رو تقسیم کردیم.
*
دو سه هفته است که تقریباً از کار اداری منفک شدهام.
سی سال دیگه دوقلوها روزهای اول مدرسه را بخاطر میآورند که بابا همهش در خانه بود و شده بود سرویس مدرسه و دستیار آموزش مجازی.
سی سال دیگر دوقلوها بچه هایشان را میفرستند اول دبستان.
سی سال دیگر چه خبر است؟
دیروز بعد از شش ماه رفتم مرکز ملی. بعدش استاد را دیدم و دربارهی طرحی که جمعه زیر درختان گردو نوشته بودم حرف زدیم. شب استاد پیغام داد که طرح را تا یکشنبه ظهر باید بفرستیم برای پیرمرد پولدار بازنشستهی سرمایهگذار. امروز از اول صبح تا نزدیک ظهر همهی سکهها را توی زمین کاشتیم تا عصری درخت سکه از آن سبز شود. بعد از ناهار هم رفتم استودیو و آخرین قسمت فصل اول را ضبط کردیم.
*
از دور که نگاه میکنی مثل این است که امروز باید روز مهمی باشد: پایان یک مرحلهی مهم و آغاز مرحلهی مهمتر.
اما اینطور نیست: افتادهایم در روال اداری پیرمردهای پولدار بازنشسته که معلوم نیست موافقند یا مخالف و فصل دوم برنامه از هفتهی آینده بدون هیچ تغییر خاصی پخش خواهد شد.
*
تا جایی که یادم هست همیشه همینطوری بوده. آن لحظات خاص و طلایی که توی فیلمها پیش میآید و همه چیز ناگهان از این رو به آن رو میشود، فقط مال همان فیلمها است. در دنیای واقعی همه چیز کشدار و غیرقطعی و نسبی و نامطابق با میل ما جلو میرود. همیشه همینطور بوده.
میخواهم نصیحتش کنم.
بغلش میکنم و میپرسم: «یه قولی به من میدی؟»
چشمانش برقی میزند. دو دستش را روی سینهام میگذارد و ناگهانی فشاری میدهد. دهانش را به خنده باز میکند که: «قُل دا-دم»
با خودم فکر می کنم که دارد خودش را به نشنیدن میزند. دوباره میگویم: «به من قول میدی؟»
دوباره با خنده دستانش را روی سینهام فشار میدهد که: «قُل دا-دم»
دوزاریام تازه میافتد.
ذهن کوچکش از لفظ «قول دادن» به فعل «هول دادن» سُر خورده و «نصیحت شنیدن» را به «بازی کردن» گرفته. خنده هم دارد.
#بیست و شش ماهگی
«آدم» حرکت که میکند، زمین هم میخورد؛
تندتر که برود، سختتر زمین میخورد؛
دست و پایش هم میتواند بشکند؛
جمجمهاش هم گاهی خرد میشود؛
«پرنده» اما
بالش میشکند؛
حتی اگر موتورسوار باشد.