صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

من: شرمنده هستم واقعاً که از اعتماد شما سوء استفاده کردم! امروز سر کلاس [...] تورات بردم و خوندم. یه آمار بگیر که اگر هنوز از انتخاب معلم‌شون پشیمون نشده‌اند، هفته‌ی دیگه هم برم سر کلاس!؟
تو: یه بار من، سر همین کلاس، به تک‌تک بچّه‌ها اثبات کردم که خدا نیست! حداقل شما دلیلی برای وجودش ندارید! پدر و مادرها زنگ زدن که فلان و بیسار و بهمان... معلّم‌ راهنماشون ماست‌مالی کرد و گفت آقای فلانی خیییلی نگاه تربیتی دارند و ...!
من: البته مستحضر هستید که شرک ضریب نفوذش از کفر بیشتره. لذا بعیده این دفعه بشه چیزی رو ماست مالی کرد!

# توحید

# معلم

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
  • :: پیامک

من: چرا کسی رسیدگی نمی‌کنه؟ کتاب مقدس هم این‌قدر گرون؟
تو: دیگه آدم یهودی هم نمی‌تونه بشه؛ به نظرم همین اسلام کم‌خرج‌تره!

# تاریخ

# دین

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸
  • :: پیامک
  • :: کتاب

عصری توی دفتر تهیه، کار انتخاب دبیر خبر که تموم شد، آقای چاق یه چیزی گفت که بالاخره باید یه روزی می‌گفت.

# حمید

# در جستجوی معنا

# چراغونی

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
  • :: بداهه

یکی دو بار -به کنایه و تصریح- گفته بودمت:
این کار اخیری که درگیرش شده‌ام شبیه این است؛ بسیار شبیه این است؛
و در لحظه‌های بسیاری این حس با من است:
یا کارم را می‌سازد یا دری می‌گشاید...

# بی‌برچسب

# در جستجوی معنا

# مرکز

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
  • :: پریشان
  • :: روایت امروز

آما [ama]: مامان
آبا [aba]: بابا (خطاب)
آبائو [abaoo]: بابا (وقتی از خطاب قبلی نتیجه نمی‌گیرد!)
آدا [ada]: داداش و آبجی!
آوو [aoo]: آب
تو [tuv]: توپ

#چهارده‌ماهگی

# زبان

  • :: پدر مقدس

بعد از دو سال، تنبلی را کنار گذاشتم و مصطفی را برای دومین بار بردم استخر.
*
حیرت و هیجان دفعه‌ی قبل، جای خودش را به لذت و تلاش برای تجربه کردن داده است.
در کمتر از یک ساعت، غوطه‌وری در آب و دست و پا زدن برای پایین نرفتن را آموخت؛ بی‌معلم و آموزش.
آدمی‌زاد را اگر ول کنی به حال خودش، خیلی به هلاکت نمی‌افتد. شازده کوچولو هم گفته بود که اگر آدم راه خودش را بکشد و برود، جای دوری نمی‌تواند برود.

# زندگی

# قصه

  • :: نغز
  • :: پدر مقدس

برادر عزیزم؛
تفاوت منطق اهل ایمان و اهل کفر را ببین:

قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ (سوره مؤمنون، آیه ۱)

قدْ أَفْلَحَ مَن زَکَّاهَا (سوره شمس، آیه ۹)

قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَکَّی (سوره اعلی، آیه ۱۴)

همه‌ی رستگاری اهل ایمان بسته به فرایندی تدریجی در زندگی است. ملاک اهل ایمان برای سنجش رستگاری، جهت‌گیری درونی آدم‌ها است.

اما

وَ قَدْ أَفْلَحَ الْیَوْمَ مَنِ اسْتَعْلى‌ (سوره طه، آیه ۶۴)

این منطق فرعون است. ظاهر را می‌بیند و امروز را و میدان ماده را. غافل است از باطن، از غیب، از درون.

# بی‌برچسب

# توحید

  • :: نغز
  • :: ذکر

«من او» رو دو دهه پیش خوندم و فقط چند صحنه خاص از کل ماجرا در خاطرم هست. یکی‌ش که شاید از نظر بقیه خیلی مهم نباشه، همون اولای داستان، دو تا گوسفند کشته‌اند و آویزان کرده‌اند برای سلاخی. کله‌هایشان هم جدا روی زمین افتاده. بحث میشه که از کجا میشه فهمید که کدوم کله مال کدوم گوسفنده؟
یه حرف نغزی میزنه پدربزرگه که هنوز از خاطرم نرفته. میگه «رفیق چشمش به خودش نیست، به رفیقشه.» بعدش نتیجه میگیره که اون لاشه‌ای که کله سفیده داره بهش نگاهش میکنه مال گوسفند سیاهه است و برعکس... چش رفیق به تن رفیقشه!
*
درد تلخ
چیست؟ و آن درد شیرین که تو را به حرکت در می‌آورد از کجا می‌آید؟
درد تلخ از نگاه به خود است: از نگرانی برای خود؛ غرق شدن در خود.
و درد شیرین همه از دیگری است: غم دیگری؛ دلشوره برای دیگری؛ غرق شدن در دیگری.

# بی‌برچسب

# درد

# دوست

  • ۳ نظر
  • چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
  • :: نغز
درد کمر و ضرورت استراحت در منزل، جلسه‌های دو نفره در پارک و مسجد و غیره را به صبحانه‌ی سه نفره در خانه تغییر مسیر داد. جلسه‌ای که به درخواست من تشکیل شد و برخلاف ضوابط سفت و سخت خودم، در آن بسیار پارو زدم و دیگران را به پارو زدن ترغیب کردم.
طبیعی است جلسه‌ای که با درد شروع بشود، با درد هم تمام می‌شود.
*
بعدازظهر هم که بهتر بودم رفتم تا سمیه و سه ساعت درباره‌ی تاریخ مقدس فلسطین حرف زدیم.
حالا این طور به نظرم می‌رسد که در -خ- سمیه درباره -سرزمین- فلسطین حرف زدن بهتر از در -میدان- فلسطین درباره -نامه‌ای برای دخترم- سمیه حرف زدن است!
*
بسیار می‌پسندم که در دوستی‌مان، رابطه‌مان، بینمان، کتابی وجود داشته باشد. اما بی‌کتابی از بی‌کتابی بهتر است.
*
علامه‌ی طباطبایی بعد از شهادت استاد مطهری درباره‌ی ایشان جملاتی به این مضمون می‌فرمایند:
«...بنده -وقتی ایشان به درسم می‌آمدند- حالت رقص پیدا می‌کردم -از شوق و شعف-؛ به جهت این‌که آدم می‌داند هر چه بگوید به هدر نمی‌رود...»


# بی‌برچسب

# محمدم

# پنجشنبه‌ها

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۸
  • :: بداهه

به آدمی که بیست سال خودش را از بودن در چنین جایی و تماشای چنین چیزی محروم کرده باشد، چه می‌گویند؟

# سفر

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۸
  • :: کودکی
سی و شش ساله‌ام؛
فردا به سفر خواهم رفت
-و طبق برنامه‌ی از پیش تعیین شده-
وقتی برگردم
سی و هفت ساله هستم.
*
زندگی من
تقریباً
به دو تا هجده سال مساوی تقسیم می‌شود
:
هجده سال اول در پیوستگی با روستا و مرتع و خرمن؛
هجده سال دوم در گسستگی از گذشته‌ی خاکی و دهاتی.
*
فردا
بعد از هجده سال
به کوچه‌باغ‌های مریم بر می‌گردم
-و طبق برنامه‌ی از پیش تعیین شده-
وقتی برگردم
وارد هجده سال سوم می‌شوم.
*
سفر به دنیای سحرانگیز کودکی
هیجان دیدن خودم؛ وقتی نوجوان بودم
و ترس از لحظه‌ای که همه‌ی آن تصویرها خواهد شکست
در هجده سال دوم
صدها بار خواب هجده سال اول را دیده‌ام:
صندق‌سنگ، آتشکده، ممد یتیم، حمام جنیان، جنگل خرس‌ها، چشمه لشلو، گردنه لاوش، سید زکریا، ...
فردا به سفر خواهم رفت
و
رؤیا تمام خواهد شد.

# سفر

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۸
  • :: بداهه
  • :: عزیز
  • :: کودکی
عصر بیست و هفتمین روز از ماه مبارک رمضان، جلسه‌ای رسمی داشتم با چهار میهمان محترم که سه‌تایشان توی صاد برای خودشان صاحب‌هشتگ هستند، ولی هرگز همدیگر را ندیده بودند.
باورکردنی نیست. اما استمرارِ این جلسه‌ی مهم ممکن است منجر به معنادار شدن زندگی من بشود.

# حمید

# در جستجوی معنا

# صاد

# مرکز

# پسردایی

# چراغونی

  • ۱ نظر
  • يكشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
  • :: بداهه

آخر جلسه، بحث را می‌کشانم به آن جایی که از اول باید می‌کشاندم.
با همه‌ی تیزهوشی‌اش یک لحظه غافلگیر می‌شود.
برای این‌‌که فضا عوض شود، شوخی می‌کنم: «دارم ازت خواستگاری می‌کنم!»
و دقیقاً سؤالی را می‌پرسد که چهار سال پیش خودم پرسیدم: «کت و شلوار هم باید بپوشم؟»

# بی‌برچسب

# در جستجوی معنا

# مرکز

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۸
  • :: بداهه

...
این منطق درست نیست که ما بگوییم چون تا پنج سال دیگر فناوری ماهواره پیشرفت خواهد کرد و بدون بشقاب هم مردم ممکن است تصاویر ماهواره را بگیرند، پس از حالا جلویش را باز کنیم! این منطق، منطق صحیحی نیست.
آن کسی که این منطق را مطرح میکند، باید بگوید برای جلوگیری از آن، چه کار تازه‌ای باید کرد. این منطق و استدلال، این‌گونه باید نتیجه بدهد.
البته دشمن فناوری را پیشرفته می‌کند. در مقابل، شما باید فکر کنید که با تطوّر و پیشرفت فناوری ماهواره، چه کارهایی را می‌توانید انجام دهید تا از نفوذ ماهواره جلوگیری کنید.
اما این استدلال، که چون دشمن پیشرفت می‌کند، پس ما بیاییم هر مانعی را از جلوِ راهش برداریم، منطقی نیست. این مانع، علی‌العجاله مانع است.
مثل این است که دشمن تا مرزهای ما پیش آمده، آن وقت بگوییم، ما که نمی‌توانیم بیشتر از دو ساعت مقاومت کنیم، پس برویم! نه آقا! این دو ساعت را مقاومت کنید، شاید پیروز شدید. این چه حرفی است!؟
...
شما باید به موازات این کار، وسائل مصون‌سازی را فراهم کنید. جوانان را مصون کنید، ذهن‌ها را مصون کنید، دل‌ها را مصون کنید که اگر علی‌رغم شما، روزی دشمن توانست نفوذ کند، شما قبلاً مصونیت ایجاد کرده باشید.
راهش این است؛ این‌گونه باید با هجوم دشمن برخورد کرد.

بیانات در دیدار جمعی از ناشران
۲۸ اردیبهشت ۷۸

پ.ن:
بیست سال گذشت؛ هنوز حرف همان است!

# تربیت

# رهبر

# فرهنگ

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۸
  • :: روایت امروز

من: [۱۲:۰۷]
ان
مع العسر
یسرا

فان
مع العسر
یسرا

شک نکن؛
لطفاً.

...

من: [۱۲:۲۸]
دستی
ازغیب
برون آید
و
کاری بکند.

غالباً
نیمه ماه رمضان
این اتفاق
می‌افتد.

مطمئن باش؛
لطفاً.

...

من: [۲۳:۲۴]
رگبار رحمت نیمه رمضان،
همه فروردین و اردیبهشت را
شست.

فردا
خرداد
می‌شود.

خور داد
خور شید
خواهد تابید.

صبر کن؛
لطفاً.

...

# بی‌برچسب

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۸
  • :: پیامک
روبروی نانوایی سنگکی، از این چرخ‌های سبزی‌فروشی چند دسته‌ای سبزی پاک شده خریدم؛ ریحون و تلخون دسته‌ای هزار و باقی دسته‌ای پانصد تومان. سبزی هم گران شده. تعجبی ندارد. قرار نبود ارزان بشود!
مرد پا به سن گذاشته‌ای همین که مشغول دادن پول بودم، با شتاب آمد و سبزی‌ها را این طرف و آن‌طرف انداخت و قیمت پرسید و شروع کرد به غرغر کردن. این هم تعجبی ندارد. غر زدن تنها کار کم هزینه‌ای است که مردم دوست دارند انجام بدهند. اما لابلای جملاتش چیزی گفت که عصبانی شدم. (کی؟ من؟ عصبانی؟ وسط خیابان؟)
با صدای بلند جمله‌ای شبیه این گفت که: «یه بچه افغانی آمده کشور ما، ایستاده اینجا، سبزی را می‌دهد دسته‌ای هزار تومان...»
بی‌اختیار صدایم را انداختم توی سرم و خیلی محکم -همان‌طور که توی کلاس بعضی وقت‌ها مجبورم- و تند نگاهش کردم و بدون مکث گفتم: «یعنی اگر ایرانی بود حق داشت سبزی را بدهد هزار تومان؟...»
آن‌قدر ناگهانی و عصبانی به او توپیدم که تا چند ثانیه ماتش برده بود و داشت حلاجی می‌کرد که از کجا خورده است و چرا خورده. منتظر عکس‌العملش نشدم و راهم را کشیدم و از خیابان رد شدم.
*
پسرک افغانستانی ساکت ایستاده بود و عبور من از خیابان را نگاه می‌کرد.

# زندگی

# فرهنگ

# قصه

  • ۳ نظر
  • دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون