باورکردنی نیست. اما استمرارِ این جلسهی مهم ممکن است منجر به معنادار شدن زندگی من بشود.
# حمید
# در جستجوی معنا
# صاد
# مرکز
# پسردایی
# چراغونی
- ۱ نظر
- يكشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۸
آخر جلسه، بحث را میکشانم به آن جایی که از اول باید میکشاندم.
با همهی تیزهوشیاش یک لحظه غافلگیر میشود.
برای اینکه فضا عوض شود، شوخی میکنم: «دارم ازت خواستگاری میکنم!»
و دقیقاً سؤالی را میپرسد که چهار سال پیش خودم پرسیدم: «کت و شلوار هم باید بپوشم؟»
...
این منطق درست نیست که ما بگوییم چون تا پنج سال دیگر فناوری ماهواره پیشرفت خواهد کرد و بدون بشقاب هم مردم ممکن است تصاویر ماهواره را بگیرند، پس از حالا جلویش را باز کنیم! این منطق، منطق صحیحی نیست.
آن کسی که این منطق را مطرح میکند، باید بگوید برای جلوگیری از آن، چه کار تازهای باید کرد. این منطق و استدلال، اینگونه باید نتیجه بدهد.
البته دشمن فناوری را پیشرفته میکند. در مقابل، شما باید فکر کنید که با تطوّر و پیشرفت فناوری ماهواره، چه کارهایی را میتوانید انجام دهید تا از نفوذ ماهواره جلوگیری کنید.
اما این استدلال، که چون دشمن پیشرفت میکند، پس ما بیاییم هر مانعی را از جلوِ راهش برداریم، منطقی نیست. این مانع، علیالعجاله مانع است.
مثل این است که دشمن تا مرزهای ما پیش آمده، آن وقت بگوییم، ما که نمیتوانیم بیشتر از دو ساعت مقاومت کنیم، پس برویم! نه آقا! این دو ساعت را مقاومت کنید، شاید پیروز شدید. این چه حرفی است!؟
...
شما باید به موازات این کار، وسائل مصونسازی را فراهم کنید. جوانان را مصون کنید، ذهنها را مصون کنید، دلها را مصون کنید که اگر علیرغم شما، روزی دشمن توانست نفوذ کند، شما قبلاً مصونیت ایجاد کرده باشید.
راهش این است؛ اینگونه باید با هجوم دشمن برخورد کرد.
پ.ن:
بیست سال گذشت؛ هنوز حرف همان است!
من: [۱۲:۰۷]
ان
مع العسر
یسرا
فان
مع العسر
یسرا
شک نکن؛
لطفاً.
...
من: [۱۲:۲۸]
دستی
ازغیب
برون آید
و
کاری بکند.
غالباً
نیمه ماه رمضان
این اتفاق
میافتد.
مطمئن باش؛
لطفاً.
...
من: [۲۳:۲۴]
رگبار رحمت نیمه رمضان،
همه فروردین و اردیبهشت را
شست.
فردا
خرداد
میشود.
خور داد
خور شید
خواهد تابید.
صبر کن؛
لطفاً.
...
هر چقدر که خاموشیهای شبانهی برق در کودکی ما هراسآور یا ملالآور بود (از ترس حملهی هوایی یا بیکاری و بیبرنامگی) برای دوقلوها «رفتن برق» به معنی ورود به یک شهربازی تازه و متنوع است:
چراغ قوه موبایلها را روشن میکنیم و میافتیم به دنبال تجربههای تازه؛ از سایه بازی با لوازم خانه مثل میز و لوستر و شوفاژ تا انواع اسباببازیهای شفاف و تیره که سایههای رنگی یا سیاه میسازند.
مرتضی هم امشب برای اولین بار وارد این شهربازی شد.
*
در تاریکی خانه، بجای گریه، صدای جیغ و خنده بلند است.
بعدازظهر هفدهم اردیبهشت ماه -که همان روز جهانی آدمیزاد باشد-
دو ساعت مانده به افطار اولین روز ماه مبارک رمضان -که امسال یک روز دیرتر رسید-
هفت تا مرد ماشینحساب به دست
امضا کردند و چک کشیدند و دست دادند
که بکوبند و بسازند و بفروشند
*
کسی اما امروز
حال خراب من و عزیز را
سر سفرهی افطار
ندید
*
در سوگ خانهی پدری
همین بس که
-به حساب عقل ظاهربین-
چارهای جز ویرانیاش نیست
*
من هشتمین آن هفت نفر بودم.
آدم که آزار ندارد خودش را آزار بدهد.
حسین لشکری، منیژه لشکری را وقتی هفده ساله بوده عقد کرده و برده سر خانه زندگیاش، یک هفته قبل از شروع جنگ غیبش زده و هجده سال بعد، درب و داغان، آمده خانه. ده سال بوده و یک شب -بیخبر- برای همیشه رفته که رفته.
گلستان جعفریان هم برداشته با وسواس و دقت همهی لحظات خوشی و ناخوشی این زندگی را روایت کرده.
چه انتظاری دارید؟
آدم که آزار ندارد این همه آزار را خودش به اختیار خودش بخواند و گریه کند؟ دارد؟
مدرسه را امروز تعطیل کردهاند برای فلان و بیسار.
برای اولین بار در یک دههی گذشته، صبح با بچهها قرار میگذاریم برای نمایشگاه.
حوالی ساعت ده، اندک اندک جمعشان جمع میشود؛ هر کدام از یک گوشهی شهر؛ و تا حدود سه و نیم می چرخیم و کتاب میبینیم و حرف میزنیم؛ و برای اولین بار در یک دههی گذشته بازدید را تقریباً با همان تعدادی که شروع کرده بودیم تمام می کنیم.
موقع خداحافظی هم خوشمزهبازی دهه هشتادیشان گل میکند و وسط آن شلوغی «روز معلم» را جیغ و دست و هورا میکشند؛
معلم عجیب و بچههای غریب.
*
عصرانه هم -جای ناهار- با تو فالوده میخورم.
دستت توی جیب خودت است.
فالوده را تو حساب میکنی.
پ.ن:
+ چشم نشانهبین که داشته باشی، همیشه همراه هر سیدعلی یک شیخعلی هم هست...
++ بعد از نماز در مصلی، خبر دادند که یک نفر از مؤمنان قریب خدا به ملکوت اعلا پرکشیده است. از او به ما در زندگی خیرات عجیبی رسیده بود. غفرالله لنا و له.
سیزدهم شعبان است.
آدمهای درونگرا-خجالتی -مثل من- حتماً باید رفیقهای برونگرا-خوشصحبتی -مثل امیرحسین- داشته باشند که اگر قرار شد بروند ماشین بخرند بتواند سر صحبت را با فروشنده و رفیق فروشنده و دلال و رهگذر و دیوار و کارشناس و غیره و ذلک باز کند و یک روزه دور تا دور شهر را از چیتگر تا ولنجک و از شریعتی تا نواب دور دور کند و آخر وقت هم قولنامه بنویسد برایت و به عنوان شاهد امضا هم بکند.
آدمهای نشانهبینی مثل من باید رفیقهای نشانهبینی مثل او داشته باشند که وسط معاملهی خودرو و بازار دلالهای اتول، چشمش پی حکمتِ سوار کردنِ پیرمردِ شهرستانی باشد.
*
سیزدهم شعبان است؛ تولد یک سالگی آقامرتضی.
امروز را کلاً مرخصی گرفتم که بابا را ساعت ده ببرم دکتر. نه و نیم رسیدیم و اسم نوشتیم توی نوبت. گفتند که دکتر یازده میآید. بیمارستان شلوغ بود و هوا مطلوب. زدیم بیرون. یک ساعت و نیم کنارهی ولیعصر را از توانیر تا پلهی چندم پیاده رفتیم و برگشتیم. آن وسط هم توی یک پارک کوچک نشستیم و نفس تازه کردیم.
چقدر حرف زدیم؛ و چقدر خوب بود.
*
شب به مصطفی میگویم: «امروز با بابام رفتم پارک»
به خیالش فقط خودش میتواند با «باباش» برود پارک. میخندد. خنده هم دارد.
بالاخره وقتش رسید. رفتیم برای مصاحبه و معارفه مدرسه.
از آقا مصطفی پرسیده بودند اگر من پنج تا بستنی داشته باشم و سه تای آنها را بخورم چند تا باقی میماند؟ مصطفی هم یواشکی با انگشت حساب کرده بوده.
از مریم خانم هم پرسیدهاند چند تا دخترخاله داری؟ چند تا از تو بزرگتر و چند تا کوچکترند؟
کلی هم بازی کرده بودند.