- ۱۴ نظر
- يكشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۲
از لحاظ تاریخیاندیشی ترجیح میدهم رییس الوزرای آتی سرزمین ایران از اهالی خراسان باشد؛ مردی از دیار خواجه نظام الملک و خواجه نصیر طوسی و شمسالدین محمد صاحبدیوان و برادرش عطاملک جوینی.
هر چند که از لحاظ وابستگی تاریخی نامزدها، دو نفر از اهالی ری، مؤلف کتاب تاریخ معاصر ایران –دورهی متوسطه- هستند!
بازی ایران و قطر رو ندیدم.
بازی ایران و لبنان رو ندیدم.
بازی ایران و کره رو ندیدم.
بازی های ایران و صربستان رو ندیدم.
بازی های ایران و ایتالیا رو ندیدم.
احتمالا از این به بعد هم نمیبینم.
میشه یه نفر به زبون فارسی ساده و روان توضیح بده من چی رو از دست دادم؟ یا چی رو به دست نیاوردم؟
خب حالا در پایان امتحانات این ترم (و در حقیقت پایان امتحانات مقطع کارشناسی ارشد) باید از یک کشف علمی بینظیر و نقش آن در تعالی تحصیلی در رشتهی تاریخ رونمایی کنم و آن چیزی نیست جز وسیلهی کمک آموزشی معجزهآسا و جادویی به نام «بالشتک».
انصافاً بدون استفاده از این وسیلهی کارآمد و ارزان امکان مطالعهی کتابها و جزوات این رشتهی تحصیلی ناممکن است. استفاده از «بالشتک» با ابعاد تقریبی ۳۰ در ۳۰ سانتیمتر در موقعیتهای متعددی به پیشرفت مطالعات تاریخی کمک شایانی میکند که اهم آنها بدین شرح است:
- توی قوس کمر (در حالت نشسته و تکیه به پشتی)
- زیر آرنج راست (در حالت لمیده به این طرف)
- زیر آرنج چپ (در معدود حالات لمیده به آن طرف) *تذکر: کاشف محترم چپدست میباشد.
- سفت چسباندن بالشتک به سینه و قرار دادن چانه روی آن (در حالت چهارزانو خم شده روی کتاب)
- زیر سر (در حالت مطالعهی رو به سقف)
- زیر سر (در حالت چرت میان مطالعه)
- زیر سر (در حالت چرت بعد از مطالعه)
- زیر سر (در حالت استثنایی چرت قبل از مطالعه)
از هزار و سیصد و هشتاد و دو که برای اولین بار دیدمت -و آن روز سوم راهنمایی بودی-
تا به امروز -که آقای مهندس شریفی هستی-
همهی کارهایت شبیه به هم بوده است: بیقاعده، هیجانزده، شاد.
بارها در پاسخ به سوال «چه بخوانیم؟» به دوستان جوانم توصیه کردهام که «زندگینامه» بخوانید و هنوز هم فکر میکنم توصیهای از این خردمندانهتر ندارم.
زندگینامهی خودنوشتهی هوشنگ مرادی کرمانی از دوران کودکیاش را احتمالاً میشناسید. خواندنی و به یاد ماندنی. کتابی که به قول نویسنده: «... بیهیچ تحقیق و یادداشتی، فقط از حافظه برآمده است...»
امروز هشت قسمت از گفتگوی هوشنگ مرادی کرمانی با رادیو فرهنگ را پیدا کردم که برای کسانی که «شما که ...» را خواندهاند حتما شنیدنی است.
برای تحقیق در تفاوت بین «گفتن» و «نوشتن» نمونهی خوبیست.
ساعت هشت صبح شنبه با کارشناس محترم قرار داریم برای ضبط برنامه. حضرت ایشان را یکی از کارشناسان دیگر معرفی کردهاند و فرمودهاند که مطالعات فراوانی در حوزهی تلفن های همراه تصویری دارند و به اپراتورهای مربوطه مشاوره میدهند و چه و چه .
بیرون استودیو چهار کلمه که گپ میزنیم شیرفهم میشوم که آقا پیاده است. با چشم و ابرو به تهیه کننده اشاره میکنم که چه کنیم؟ سری تکان میدهد که یعنی فهمیده منظورم چیست. اما فعلا کاری نمیشود کرد. کارشناس را دعوت کردهایم که بیاید و حالا برای حفظ ظاهر هم که شده باید کار را جلو ببریم.
میرویم داخل و نیم ساعت گفتگو ضبط میکنیم. کارشناس محترم فرق فرهنگ سازی و الزامات فنی را نمیداند و بجای مضرات تلفنهای تصویری از مزاحمتهای پیامکی حرف میزند. آخرش هم به اپراتورها توصیه می کند که کپی شناسنامه برابر با اصل از مشتریان بگیرند. در این حد تعطیلات.
از حالت لب و لوچهی آویزان تهیهکننده از پشت شیشه استودیو میفهمم که از وقتی که تلف کرده متأسف است. گفتگویی که قرار بود دو برنامه بشود در کمتر از نیم ساعت جمع و جور میکنم و خداحافظی میکنیم.
*
نگران پخش شدن این برنامه نباشید. فایلش را توی همان استودیو پاک کردیم. نه خانی آمده؛ نه خانی رفته.
تو: اگر دستنوشتههای شخصیتون رو لابلای پستهای دیگران ببینید چه حسی بهتون دست میده؟
من: حس ترحم و دلسوزی.
تو: نسبت به خودتون یا نسبت به طرف مقابل؟
من: خب نسبت به طرف. چون معلومه که کارش بیخ پیدا کرده!
تو: ولی من الان فقط ناراحتم از اینکه مخاطب نوشتهها رو اشتباه گرفتن. همه رو چسبوندن به خدا و امام زمان! شاید حافظ هم حس من رو داشته باشه.
من: «من ظن بک خیرا، فصدق ظنه»
بهانهی زیادی لازم نیست...
همین بوی عطر خاص؛
همین دلتنگی تکراری؛
همین حرفهای معمولی؛
*
و به یاد میآورم...
*
هر آدمی برای خودش تعریفی از خوشبختی دارد؛
و بعضی حرف ها را فقط روی فرش امامزاده حمزه میشود گفت.
دیگر صبرش تمام شده بود.
این همه مصیبت برای یک آدم خوب خیلی زیاد بود.
دستانش را بالا آورد و سرش را پایین انداخت:
«وَأَیُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»
پس [دعاى] او را اجابت نمودیم و آسیب وارده بر او را برطرف کردیم و کسان او و نظیرشان را همراه با آنان [مجددا] به وى عطا کردیم [تا] رحمتى از جانب ما و عبرتى براى عبادت کنندگان [باشد]
از وطن فراری شده و سرگردان بود.
درمانده و خسته وارد شهر شد.
دلش برای دختران چوپان به رحم آمد و گوسفندانشان را آب داد.
زیر سایه نشست و دستهایش را بالا برد:
«فَقَالَ رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ»
ساعتی بعد هم خانهای یافتهبود؛ هم خانوادهای؛ هم شغلی و هم سکینهای.
شصت دقیقه فرصت دارم در سکوت، بدون اینکه کسی تعجب کند، بدون اینکه کسی ناراحت شود، و حتی بدون اینکه کسی متوجه شود، نگاهشان کنم.
نگاهم را روی تکتکشان متوقف میکنم؛ تصاویرشان از سال اول را و امسال را توی ذهنم جستجو میکنم؛ تصورم را از هر کدامشان نهایی میکنم؛ زیرش خط میکشم و به خاطر میسپارم.
*
شاید حضور در جلسهی امتحان برای خیلی از معلمها کار ملال آوری باشد، اما آموختهام که ترکیبِ مبارکِ «حضور» و «سکوت» بسیار مغتنم است.
وقتی دو روز پشت سر هم به حرم میآیم و در فاصلهی کمتر از بیست و چهار ساعت دو بار زیارتنامه می خوانم، حس میکنم خیلی آدم خوب و بامعنویتی شدهام.
این قدر ظرفم کوچک است!