از وطن فراری شده و سرگردان بود.
درمانده و خسته وارد شهر شد.
دلش برای دختران چوپان به رحم آمد و گوسفندانشان را آب داد.
زیر سایه نشست و دستهایش را بالا برد:
«فَقَالَ رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ»
ساعتی بعد هم خانهای یافتهبود؛ هم خانوادهای؛ هم شغلی و هم سکینهای.
# قصه
# توکل
# پیامبر
# توحید
- ۴ نظر
- سه شنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۲