- ۱ نظر
- چهارشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۶
من با مشارکت آقازاده و صبیه در سفر اخیر، فهرستی از اقدامات مورد نیاز فرهنگی و اجرایی برای بهرهوری بیشتر کودکان و نوجوانان از فضای معنوی و فرهنگی آستان قدس رضوی تهیه کردهام که انشاءالله در زمان مقتضی تقدیم خواهم کرد.
از خبرهای خوب روزهای آغاز سال، ورود برادر پنهانم به عرصهی تولید محتوای باز است. مدتها بود در تلگرام وقت تلف میکرد. حالا جدی شده و عزم وبلاگ کرده. باشد که الگوی دیگران باشد.
قوم موسی پی سیر و عدسی سرگردان
قوم فرعون شنا کرده گذشتند از نیل
قوم موسا را دنبال کنید: +
از ابتدای دههی نود برای هر سالم نامی انتخاب کردهام که ارتباط مستقیم با برنامههای در پیش رو داشته است: «سال سخت»، «سال آغازها و پایانها»، «سال یک قدم به جلو»، «سال دوام و ختام» و همین آخری: «سال دویدن به طرف درهای بسته»
فضل خدای را که تواند شمار کرد که محکمترین قفلها بر استوارترین درها را به یک کرشمهی رحمت گشود و حالا من از این طرف آن درهای بسته با شما سخن میگویم! سه گردنهی مخوف «مسکن، اشتغال و تحصیل» در مسیرِ «رجعت بعد از هجرت» هر یک به شکلی اعجابآور پیموده شده و سال ۹۵ بعد از یک نیمه آوارگی و دربدری و اضطراب و استیصال، به پایانی خوش و آرامبخش رسید. بیشک حمایتها و هدایتهای مستقیم و غیرمستقیم برادرانِ جان و رفیقان شفیقم در این مسیر چارهساز بوده است. چه آنهایی که در صاد برای خودشان صاحب برچسب هستند؛ چه آنهایی که اصلاً اینجا را نمیخوانند. بدون ذکر نام و اشاره با انگشت از همهشان سپاسگزارم.
*
سال ۹۶ را -که سال تولید و اشتغال است- به رسم خودم سال «برادری و معاشرت» مینامم. آدمهای نازنینی در این سالها یافتهام که میسر نبوده به قدر کفایت در معیتشان باشم و برادران قدیمی که نرسیدهام حق برادری را دربارهشان ادا کنم. به یاری خداوند امسال را به آنان خواهم پرداخت و امید دارم از دل برادریهایمان «تولید» و از کنار معاشرتهایمان «اشتغال» حاصل شود.
پ.ن:
+ فهرست طرحهای بی سر و سامان یک دههی گذشته متأسفانه همچنان به قوت خود باقی است. نامگذاری سال ۹۶ بیارتباط با راهبرد جدیدم برای خاتمه دادن به وضعیت این کلاف سر در گم نیست.
++ آن شاعر هندی گفته بود: «هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که خداوند هنوز از انسان نا امید نیست» دربارهی صاد هم بیشک باید گفت: «هر یادداشتی که منتشر میشود یعنی هنوز امید نویسنده از مخاطب خاص ناامید نشده»
+++ و تو که در عصر تلگرام و گیم و جِم زندگی میکنی چه میدانی«مخاطب خاص» چیست؟
++++ این روزها سر رسید مجازی من روزانه به طور متوسط حدود ۳۰۰ نفر بازدید کننده دارد که ۹۰ درصدشان نه از طریق جستجو، که مستقیماً اینجا را میحوانند. گاهی این پایین برایم چیزی بنویس که معلوم باشد با همهی آنها فرق میکنی.
رفتم برای معاینه فنی:
چراغ ترمز سمت راننده
کمک فنر جلو سمت شاگرد
تنظیم موتور
نشتی اگزوز
دود آبی
...
تازه همین دیروز شمعها و فیلترها را عوض کردم.
یارو اصلاً به رویم نیاورد که با چه رویی آمدهای معاینه. شاید معنی معاینه همین باشد. این که عیبها معلوم شود.
تعمیرکار محترم یکی یکی نسخهی معاینه فنی را میخواند و دلداریام میداد: چراغ که چیزی نیست، کمک فنر که حله، تنظیم موتور که... آخ آخ آخ ... دود آبی...
*
من تا امروز نمیدانستم که ماشینم دود آبی دارد. در حقیقت اصلاً چنین دودی
ندارد. چون من هیچوقت با آن تخت گاز نمیروم. اما برای معاینه که دور
موتور را بالای چهار هزار بردم، کارشناس فنی دود آبی را دید. البته واقعاً
مطمئن نیستم که دود «آبی» دیده شده باشد. بلکه احتمالاً این تعبیری است که
از رنگ خاص این دود بین تعمیرکاران رایج است.
اما دود آبی برای من بیش از آن که یک مفهوم فنی داشته باشد -که یعنی رینگها روغن ریزی دارند و موتور باید باز شود و پیستونها باید عوض شود و موتور برود تراشکاری و ...- یک تعبیر شاعرانه است. تعبیر شاعرانهای از یک اضمحلال عمیق ولی پنهان.
*
حال مجید خراب است. برایش دعا کنید.
خرداد هشتاد و هشت چیزی برایش به یادگار نوشتهام. گشته بعد هفت سال از لابلای کاغذهایش بیرون کشیده؛ عکس گرفته و فرستاده که: ببین چقدر فیلان و بهمان.
داداش!
آن ضرب دستی که آن روز من داشتم اگر به آجر نسوز زده بودم تا به حال باغ گل شده بود. شما یحتمل کبریت بیخطری که شعله نکشیدی.
*
هنوز حرف همان است: کلاه خودت را بچسب.
این شبها،
پخش دوبارهی وضعیت سفید،
بیشتر از آنکه تمسخر کیمیایی باشد که چند دقیقه قبل از آن تکرار میشود،
هجو جشنواره کثیف فیلم فجر است.
جشنوارهای که هیچ چیزی از زندگی ما آدمهای معمولی تویش نیست:
نه در کاخش؛ نه در کوخش.
الفاتحه.
هفت سال پیش، دوازدهم بهمن هشتاد و هشت، این مطلب را نوشتم: «دلم گفت بگویم بنویسم»
همان روزها داشتم تصمیم میگرفتم که صاد را راه بیندازم.
حالا هفت سال گذشته و غصهها و قصههایمان اصلاً کم نشده؛ فقط از نوعی به نوعی دیگر تغییر پیدا کرده.
قانون اصلیِ دنیا همین است: گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به هم است. خلاص.
بعد از سالها، یک کار عجیب کردم و با بچههای دورهای که با آنها کلاس دارم آمدم اردو. آن هم کجا؟ مشهدالرضا علیهالسلام.
دومین مشهد مجردی امسال!
*
چقدر بچه های ما به کمک نیاز دارند. چقدر دستمان کوتاه است و خرما بر نخیل.
*
تهران عجب ماجراهایی دارد.
«شانس کچل» یعنی اینکه یک شب، وسط هفته، رفتهای به یک مکان خلوت و دور از مرکز، با همسر آینده دو کلمه اختلاط کنی ببینی به درد هم میخورید یا نه، قرار و مدارهای زندگیتان را بگذارید، یکهو معلم قدیمیتان با کل فامیل و خانوادهشان و هشت تا بچهی قد و نیم قد بریزند توی محفل (!) و ...
کاملاً درکت میکنم. غصه نخور. خاطره شد!
صبح علیالطلوع، بیرون دوازهی شرقی دارالخلافه طهران، مستر الکساندر را ملاقات کردم. شب را در مسافرخانهی جلیلهی بلدیه آرمیده بود و اول وقت، قبراق و پا در رکاب، منتظر ما بود. دیلماج آستانه تأخیر داشت و ناچاراً خودم به زبان بی زبانی حالیاش کردم که داخل سرسرا منتظر بماند تا میرزا مهدی خان، درشکهچی سلطنتی، از راه برسد.
صبح آذر طهران بود و سوز خفیفی میآمد. برای مزاح و تفنن گفتم: «کمی سرد است.» گفت: «هوای بهاری خوبی است.» اجنبی از پتل پورت آمده؛ از لابلای برف و یخ؛ معلوم است که هوای دارالخلافه به مزاجش بهاری بیاید.
تتمه:
تا صلات ظهر در خدمت حضرت اشرف، در اطراف و اکناف جادهی شمران و دروازهی یوسفآباد و میدان حسن آباد سیر میکردیم و با تجار و بازرگانان در باب روابط حسنهی دولین متحدین ایران و روس و سایر مراودات حسنهی فیمابین مذاکره مینمودیم.