- ۱ نظر
- جمعه ۵ آبان ۱۳۹۶
قدیمترها آقایان به هزار و یک علت نام همسرشان را در جمع با صدای بلند نمیبردند. الان هم این رسم به شکل و شمایلی دیگر جاری است.
آقایان علما هنوز هم از کلماتی مثل «منزل»، «بیت» و «خانواده» استفاده میکنند. کمی که عوامانهتر بشوی الفاظی مثل «زوجه»، «همسر»، «بچهها»(!!)، «خانم»، «مادر»(!!) و از این دست به کار میرود.
در میان همنسلان من و جوانترها ماجرا البته کمی فرق میکند: «عزیزم» و «... خانم» شاید شایعترینها باشد.
این موضوع در ذخیرهی نام همسر در موبایل هم خودش را نشان میدهد. بهانهی نوشتن این یادداشت مشاهدهی اتفاقی گوشی یکی از همکاران از سادات بود که در آن نام همسرش را چنین ذخیره کرده بود: «عروس حضرت زهرا س»
:|
:\
:)
شما برادر گرامی چه ابتکاری برای ذخیرهی نام همسرتان در گوشی تلفن همراه دارید [یا خواهید داشت!!] ؟
نشستهام برایش شصتاد تا تست فارسی و انگلیسی را زدهام که آخرش مثل فالگیرها و کفبینها لایههای پنهان شخصیتم را کشف کند و راهنماییام کند که چرا اینطوری شدهام.
دقایقی سکوت میکند و در نتایج پارامترهای فریدم و لاو و پاور و فان و غیره دقیق میشود. بعدش مثل اینکه کشف بزرگی کرده باشد میگوید «برای حفظ تعادل فاکتور فیلان و بیسار و برای کنترل افزونگی پارامتر فلان و فلان، در یک کلام: به کوهنوردی نیاز داری» و بعد خیره میماند به من که برخلاف انتظارش نه تنها شگفتزده نشدهام که عاقل اندر سفیه نگاهش می کنم و میگویم: «دکتر جون! یه چیزی بگو که خودم ندونم. این که سه ماهه بالای سر در وبلاگم هم زدهام. عالم و آدم خبر دارند. راستی شما صاد رو نمیخونی؟»
پ.ن:
در چهل روز گذشته بیش از بیست و پنج هزار کیلومتر سفر هوایی و زمینی بدون لذت داشتهام.
سفر وقتی قشنگ است که برای کار نباشد؛ برای حال باشد.
باز هم عرفه...
باز هم عید قربان...
باز دارم میرم یه جای دور...
حلال کنید.
یکی از پنجشنبهترین شنبههای تاریخ صاد را سپری کردم.
بعد از دو سال چکمههای کوه از جعبه بیرون آمد و ساعت چهار صبح کندیم و رفتیم تا نماز را در نمازخانهی خاطرهانگیز منظریه بخوانیم و بعدش آرام آرام در خلوتی صبحِ شنبهی تعطیلِ تحلیف بخزیم تا تپهی شهدا و نان و پنیر و میوهای بخوریم و برگردیم پایین کمکم؛ و کارت عروسی مادر گروه را بگیریم دستمان و محمدرضا بستنی رنگی رنگی بدهد که بخوریم و خوش خوشان برویم خانه و خوشحال باشیم که هنوز راه همان است و مرد بسیار است.
صبح کلهی سحر، شخص شخیص رییس کل استان، با ماشین شخصی آمده فرودگاه بوشهر، استقبالِ حضرتِ استادِ گرانقدرِ پروازی از پایتخت، که من باشم، ماشینش جوش آورده و همان جلوی درِ فرودگاه زده بالا درِ موتور را و راننده تاکسیهای فرودگاه ریختهاند بالای سرش که: «واشر زده»، «پروانه کار نمیکند»، «از دینام است»، «بشکه را بیاورید»، ...
توی فکر میروم: «بشکه»؟!
راننده تاکسی میدود از توی ماشینش یک بطری آب معدنی یک و نیم لیتری میآورد و با همان لهجهی بریدهبریدهی گرم و مطایبهآلود میگوید: «بیا آب بشکه رو بریز روی رادیات خنک شه.»
دمای هوا سی و شش درجه، رطوبت هفتاد درصد. هنوز تازه هشت صبح است.
وقتی پشت تلفن، بی آنکه طرح موضوع کرده باشم، موأخذهم کرد و درشت گفت و برید و دوخت و حتی حاضر نشد برای ملاقاتِ حضوری وقتی تعیین کند، اول خندیدم و بعد غمگین شدم.
قبول درخواست ملاقات با من هیچ ضرری به او نمیزد: میتوانست بشنود، لبخند بزند و به پیشنهادم «نه» بگوید؛ ولی در عوض رفتاری معلمانه داشته باشد. او چیزی را از دست نمیداد اگر یکطرفه به قاضی نمیرفت و منطقیتر برخورد میکرد.
غمگینیام عمیق شد وقتی به خاطر آوردم این اولین باری نیست که از او «نه» میشنوم. رفتم به تابستان داغ هشتاد و چهار، دوازده سال پیش، که جوانکی بودم لیسانس به دست، پر ادعا، سختی کشیده، در به در به دنبال کار، و در آستانهی ازدواج؛ و به پیشنهاد رفیقی رفتم که در مدرسهی همین آقا، مربی شوم. ده-پانزده دقیقهای از احوالم پرسید و از تواناییها و علاقههایم شنید و کمی از پیچیدگیهای کار در مجموعهاش گفت و بعد با صراحت گفت: به دردم نمیخوری.
آن شب را دقیقاً به یاد میآورم که سرخورده به خانه برگشتم و وبلاگ نوشتم. دقیقاً یادم هست که دربارهی «نه» محکمی که از معلمم شنیده بودم نوشتم و بسیار غصه خوردم.
اما درهای روزگار همیشه بر یک پاشنه نمیچرخد: تا پایان آن تابستان من کاری پاره وقت در یک شرکت نرم افزاری داشتم و در دو مدرسهی معتبر و خوب معلم شدم. سابقهی کارم در آن دو مدرسه و آن شرکت، امروزِ مرا ساخته است. اگر او آن روز به من «نه» نمیگفت، الان هیچ شبیه امروزم نبودم. یحتمل یک مربی دون پایه و بی انگیزه بودم در مدرسهای که امروزش اصلاً دوست داشتنی نیست.
*
کار داوطلبانهای را شروع کردهام که میدانم وقت و هزینهی زیادی از من خواهد گرفت. فکر نمیکردم به این زودیها آبرویم هم خرج آن شود. اگر به خودم بود و کار خودم بود، هرگز پیاش را نمیگرفتم و بیش از این سر خم نمیکردم -کما این که تا بحال نکردهام- اما این کار فرق دارد؛ و من نشانههای روشنی از عنایتهای الهی را در این حرکت میبینم.
همین دومین «نه» از مردی که روزی معلمم بود را به فال نیک میگیرم و در انتظار چرخیدن درهای روزگار بر پاشنهی دیگری میمانم.