- ۲ نظر
- چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۳
-: همینمون مونده بود که یه بساز بفروش بشه وزیر علوم...
-: راسته میگن مملکت افتاده دست اینگیلیسا؟
برای همسن و سالهای من «پیدا کردن دوست جدید» یک حادثه است. از سی که گذشتی زندگیات به روالی میافتد که کمتر آدم غریبهای به آن وارد میشود و خودت هم کمتر در زندگی دیگران سرک میکشی. حالا مگر شغل خاصی داشته باشی یا در شرایط خاصی قرار بگیری که آدمی که بشود به او گفت «دوست» پیدا کنی. به این راحتیها نمیشود. دیدهام که میگویم.
*
امشب دوست جدیدی پیدا کردم. دوستی که در کمتر از پنج دقیقه -بدون برنامه ریزی قبلی- به خانهاش وارد میشوی -بیتکلف، بی ادا، بی تعارف- و دانههای دلش -مثل دانههای همین انار سرخی که نیمی از آن را در بشقاب پیش رویت میگذارد- پیداست.
*
چه هدیهی خوبی بود حضرت برادر: حضرت تاسوعا. ممنونم.
سادگی همیشه زیبا و گاه شگفتانگیز است. مثل همین تکهچوبهای دوستداشتنی که ساعتهاست ما را سر کار گذاشته.
*
ده درویش در گلیمی بخسبند و دو مصطفی نیز در اتاقی بگنجند؛ ولو اینکه یکیشان «مصطفی» نباشد و «مصطفا» باشد.
*
اگر هنوز وبلاگ مینوشتی این تیتر را برایت پیشنهاد میدادم: «پله پله تا ملاقات شما»
شب جمعهی قبل شام را مهمانشان بودم
-رفته بودم دامادیش-
و امشب شام را مهمان ما هستند
-با عروسش آمده است زیارت-
*
اولین مهمان ما در این خانه
اولین مهمانی آنها در زندگی مشترک
بیتعارف ما
بیتکلف آنها
اَنفُسَهُم عَفیفَةٌ
و حاجاتُهم خَفیفةٌ
و خَیراتُهُم مَأمُولَةٌ
و شُرُورُهم مَأمُونَةٌ
الحمدلله
امروز صبح به اتفاق همکاران بازدیدی از پژوهشگاه رویان و باغموزه دفاع مقدس داشتیم. اولی که عمومی نیست، اما دومی را توصیه میکنم که حتماً وقت بگذارید و به اتفاق دوستان ببینید.
*
باغموزه پایگاه اینترنتی خوبی هم دارد. این صفحه را ببینید:
خیلی خوب و جامع است. دستشان درد نکند.
برای رفع تنوع بعد از سه هفته از اسبابکشی، سیم آنتن تلویزیون را به چیزی وصل کردیم و دو شاخه را زدیم به برق. بیست تا شبکه را گرفت مثل آینه. چرخی در کانالها زدیم. چیز خاصی نداشت. خاموش کردیم.
دوباره رادیو روشن شد.
نیم میلیارد هزینه کردهاند برای باغ و ویلا که صبح جمعه صد کیلومتر رانندگی کنند در جادهی شلوغ تا برسند سربندان و جوجهکباب بخورند و خواب بعدازظهر و سر و ته کنند توی همان جادهی شلوغ و دو ساعت در ترافیک و راهبندان تا برسند خانه.
چند هفته میشود این کار را کرد و اسم آن را تفریح گذاشت؟
سالهای سال، از این بازداشتگاه به آن اردوگاه، از گوشهی این سلول به کنج آن اتاق، سالهای غربت و دوری، سالهای نبرد و اسیری، سالهای سخت؛
و پرسشهای بیپایان، پرسشهای بیپاسخ، پرسشهای هزارباره؛
پایان این اسارت کی میرسد؟ آیا درازای عمر من به بلندای این حصارها خواهد رسید؟ آیا مرا بعد از این روزها عمری خواهد بود؟ آیا بار دیگر همسرم را و فرزندم را -وطنم را- خواهم دید؟ زندگی من بعد از این روزها چگونه است؟ دنیای پس از این روزها چگونه خواهد بود؟
*
و اگر منادی در آن شبهای تاریک ندا میداد که ای بندهی ما، غم مخور که تو را آزادی قریب فرا خواهد رسید و دیر نباشد که پسری دیگر تو را خواهیم بخشید و بیست سال بعد جشن دامادی او را هم خواهی دید... کدام اسیر دربندی را باوری اینچنین در خاطر میگنجید؟
*
امشب رفتم که این معجزهی الهی را ببینم؛ معجزهی امید را.