صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۸۶۹ مطلب با موضوع «بداهه» ثبت شده است

نشسته‌ام روبروی مدیر پرسابقه‌ترین، مجهزترین و بهترین دبیرستان غیردولتی شهر. می‌خواهد برایش تاریخ دوم علوم انسانی بگویم.
با تعجب می‌پرسم: «به خاطر درخواست اولیا تصمیم گرفتید امسال دانش آموز علوم انسانی هم جذب کنید؟»
به شکل غیرمنتظره‌ای ابروها را در هم می‌کشد و مصمم می‌گوید: «نه... نه... من اگر بخواهم سه تا کلاس را هم ریاضی پر می‌کنم: هر کلاس سی نفر. متقاضی زیاد داریم. اما به خاطر فرمایش رهبری که علوم انسانی مظلوم افتاده و به داد علوم انسانی برسید احساس وظیفه می‌کنم که یک کلاس را علوم انسانی بگیرم. می‌دانم چون سال اول است پانزده نفر هم نمی‌شوند. اما مهم نیست. به شما قول می‌دهم که دانش آموز ضعیف نگیرم.»

دستش را ببوسم؟

# تاریخ

# رهبر

# قم

# مدرسه

# کلاس

  • :: بداهه

دعوت شده‌ام بروم تیاتر. راجع به گربه‌هاست.
عشق هنر بود. صدای خوبی هم داشت. قرائت بلد بود و اواسط دوره متوسطه نفر اول مسابقات اذان منطقه شد. سال سوم و چهارم رفت توی کار موسیقی‌های زیر زمینی و پاپ می‌خواند. برای رفیق رپرش بیت می‌نوشت و با او فیت می‌داد. این چیزها را خودش یادم داد. جهادی هم با هم رفتیم حتی. کاشان هم؛ یزد هم. بعد از کنکور نه چندان درخشان ریاضی، رفت که خلبان بشود. هفت خان رستم را رد کرد و آخر با یک بهانه‌ی مثلاً امنیتی ردش کردند. افتاد دنبال عشق اولش: تیاتر...
*
دعوت نشده‌ام بروم تیاتر. از آخرین تماسی که با هم داشتیم پنج سال می‌گذرد. خبرش را اتفاقی دیدم. مصاحبه‌اش را گوش کنید.
این می‌تواند صدای هر کدام از شما باشد.

# آدم‌ها

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

به تعدادی مخاطب خاص (پاره وقت یا تمام وقت) به عنوان سوژه برای نوشتن مطالبی در موضوعات «پیامک»، «بیت»، «نغز» و حتی «پریشان» نیازمندیم.

شرایط عمومی متقاضیان:
محدودیت سنی: ندارد
محدودیت علمی: آشنایی با زبان فارسی، حدود مدرک دیپلم (یا معادل!)
محدودیت عقلی: هر چه فهمیده‌تر بهتر
میزان وقت: آزاد
درآمد انتظاری: هیچی

متقاضیان محترم می‌توانند درخواست‌های خودشان را با ذکر نام و شرح انگیزه اصلی‌شان از این اقدام، از طریق بخش محرمانه مستقیم مطرح کنند. درخواست‌هایی که در هر ساعت از شبانه‌روز ارسال شود بررسی خواهد شد.

# صاد

# وبلاگ

  • :: بداهه

- : سید سید حاجی؛ حاجی جان به گوشی؟ حاجی جان،‌ اینجا بد جوری آتیش بازیه، بچه‌ها گرمشون شده... صدا میاد؟
- : سید جان صدا میاد. ولی چاهمون خشک شده. آب نداریم براتون بفرستیم...
- : حاجی پس چی شد اون همه رعد و برق؟ بارون نیومده اونجا مگه؟
- : ویجوآل افکت بود سید جان. شرمنده.
- : دشمنت شرمنده حاجی. پس بگو ما چکار کنیم؟
- : بچه‌های ستاد توی سطل‌های آب گل کاشتند. فصل بهار درباره‌ی رایحه‌ش براتون وبلاگ می‌نویسیم.
- : حاجی این‌جا خیلی گرمه... حاجی... صدا میاد؟

# ستاد

  • ۱ نظر
  • جمعه ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

امروز آخرین جلسه‌ی تدریس در پایه‌ی اول دبیرستان را با خاطره‌ای خوش و گرفتن عکس یادگاری با بچه‌های خوب یک مدرسه‌ی با اصل و نسب به پایان بردم.
امروز و دقیقاً در انتهای یازدهمین سال معلمی، پایه‌ی اول دبیرستان برای من تمام شد. من بعد از این هیچ‌گاه معلم پایه‌ی اول دبیرستان نخواهم بود. شاید کلاسی در پایه‌ی نهم یا دهم و یازدهم داشته باشم، اما اول دبیرستان با همه‌ی ویژگی‌های منحصربفردش دیگر تمام شد.
مهم ترین ویژگی اول دبیرستان برای من، ویژگی «فراموش‌شدنی بودن» آن بود. بچه‌های این پایه از نظر روحی و عقلی مستعد هدایت و راهنمایی به سوی آینده‌ای روشن هستند و هیچ دانش‌آموزی در این سن بد نیست. با این حال بچه‌های دبیرستانی در سال‌های بعد کم‌تر خاطره‌ای را از سال اول به یاد می‌آورند. همبن ویژگی پایه‌ی اول را سکوی پرتابی برای زندگی آینده کرده بود. سکوی پرتابی که خودش کم‌تر از هر چیز دیگری دیده می‌شد.
*
در روز‌های پیش رو، بیش از بچه‌ها، و بیش از مدرسه، دلم برای پایه‌ی اول تنگ می‌شود. پایه‌ای وحشی و معصوم.

# مدرسه

# معلم

# پنجشنبه‌ها

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

بسیجی چاق، بسیجیِ مرده است.

برادر عزیزم
وقت تلف نکن؛ بدو.

یا علی

# بچه‌سید

# دوست

# مدرسه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

«آقا وحید» و «آقا جلال» -از معدود برادران بزرگ‌تری که دارم- در روزی که از خدا معجزه‌ای طلب کردم تا به شب برسانم -همین امروز- بی‌هماهنگی، بی‌خبر، بی‌اطلاع قبلی، جدا جدا، از تهران به قم آمدند و به سراغم آمدند و روزم را به شب رساندند.
«معجزه‌ای شدن»، چیزی شبیه «تریاکی شدن» است. آدم را وابسته‌ی خودش می‌کند. به شدت.

پ.ن:
قَالَ آیَتُکَ أَلَّا تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلَاثَ لَیَالٍ سَوِیًّا

# آقا وحید

# قم

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

همکار گرامی و استاد بزرگوار
با عرض سلام و ادب و احترام
در ظل الطاف الهی و عنایات حضرت ولی‌عصر (عج) و به پاس تقدیر و تشکر از تلاش و زحمات جنابعالی در امر تعلیم و تربیت در جمع دوستان و همکاران توحیدی، به قصد آستان بوسی حریم قدس ولایت به سرزمین خراسان بار سفر خواهیم بست.
خاطرات شیرین این سفر معنوی با حضورتان از یاد نخواهد رفت.

زمان: تابستان ۹۴
دبیرستان ...

پ.ن:
دیشب ده ساعت بعد از پیاده شدن از قطار، به زحمت خودم را از تهران رساندم به جلسه‌ی روز معلم مدرسه‌ی قم که این کارت دعوت را بگیرم. وصف العیش...

# قم

# مدرسه

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

اوایل هشتاد و نه بود احتمالاً که همکارمان که خرج و برج زندگی و دوری از شهر و خانواده‌ی مادری و مشکلات مسکن و فرزند شیرخوار و اینها حسابی پوستش را کنده بود بالاخره بعد از چند سال دست و بالش را جمع کرده و هوایی شده بود که برود مشهد. به نظرم خیلی احساساتی می‌آمد که این‌طور برای یک سفر زیارتی مشهد سر ذوق آمده بود: از دو هفته مانده به حرکت هر روز ساعت سه بعداز ظهر «آمدم ای شاه پناهم بده» را با صدای بلند پخش می‌کرد و زنگ تلفن همراهش را هم تغییر داده بود به «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...»
حالش را می‌دیدم و حالش را نمی‌فهمیدم. آن روزها سالی یکی دو بار زیارت خانوادگی و دو سه بار هم مجردی با مدرسه یا تنهایی برایم برنامه‌ی عجیبی نبود -شاید برای شما هم الان نباشد- اما حالا که سه تا سیصد و شصت و پنج روز است هیچ مسافرتی به مشرق نداشته‌ام و بچه‌ها دو سالشان دارد تمام می‌شود و هنوز مشهدی نشده‌اند، هر شب که ساعت هشت رادیو معارف زنگ سلطان طوس را می‌زند، حال آن رفیق رقیقمان را عمیق می‌فهمم.
*
حالا بعد از سه سال ... دست و بالم را جمع کرده‌ام که آخر هفته بروم مشهد. باید زنگ تلفن همراهم را عوض کنم.

# اداره

# قصه

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

از آن هفته تا این هفته

شنبه: قم - تهران
شنبه: تهران - قم
چهارشنبه: قم - تهران
پنجشنبه: تهران - قم
جمعه: قم - تهران
شنبه: تهران - قم

# زندگی

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

آمده‌ام اردو با بچه‌های مدرسه.
با سید حساب کردیم که دقیقاً شش سال از آخرین اردوی مدرسه‌ای من می گذرد: اردیبهشت ۸۸ تا اردیبهشت ۹۴.
آخرین روزهای حضورم در جایی و آخرین روزهای حضورش در جایی.
پایه‌ی اول منقرض شد. ما را باید بگذارند توی موزه‌ی ایران باستان، بخش اواخر قرن چهاردهم شمسی.
*
اردوهای آخر سال با بچه‌های پایه‌ای که خوب هستند، شیرینی یک سال معلمی است.
چه شیرینی خوبی بود این دو روز. زیارت‌های خوب، تفریح‌های خوب، صحبت‌های خوب.
چه مزدی می‌شود به یک معلم داد بهتر این همه محبت از طرف بچه‌ها و شوقی که برای دانستن در چشمانشان موج می‌زند؟

# مدرسه

  • ۱ نظر
  • جمعه ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

قصد نداشتم درس بیست و پنجم را بدهم. هر چند که برخلاف سال‌های قبل وقت کافی برای تمام کردم همه‌ی درس‌ها را داشتیم؛ اما احساسم از فضای کلاس این بود که درس بیست و پنجم برای این بچه‌ها خیلی شعاری است و پس خواهند زد. خودم را آماده کرده بودم که بروم سر بیست و شش و بیداری اسلامی را شروع کنم. اما...
کلاس مثل هفته‌های قبل با خروج داوطلبانه سه چهار نفر از ته‌نشینان شروع شد و -به نحوی که خودم هم نمی‌دانم چطور شد- با اقبال و همراهی بچه‌ها مرور کامل و جامعی بر دستاوردهای انقلاب اسلامی داشتیم. شواهد و قرائن تحقق سه شعار «استقلال»، «آزادی» و «جمهوری اسلامی» را با کمک بچه‌ها پیدا کردیم و ده‌ها شبهه‌ی مقدّر و غیره را پاسخ گفتیم.
زنگ که خورد بچه‌ها با خوشحالی و خنده، از من تشکر کردند و از کلاس بیرون رفتند.
گیج مانده بودم توی کلاس خالی. من چه‌کار کرده بودم؟ من چه‌کاره بودم؟

# انقلاب

# تاریخ

# مدرسه

# کلاس

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۴
  • :: بداهه

ساعت چهار بعدازظهر، همه‌ی ارکان مدیریتی مجموعه - بعد از سه ماه تزلزل- فروپاشید و هیچ چیزی مطابق میل من نیست.
اگر همه‌ی زندگی بشر بر کره‌ی خاکی فقط همین ساحت مادی را داشت، امروز روز فروپاشی من بود.
اما بوی خوشی که کمی قبل از ظهر از جانب شرقی به مشامم رسید، پیام دیگری دارد.
*
نقاط کمینه و بیشینه‌ی حیات ظاهری و باطنی من با هم مصادف شده‌اند.

# اداره

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۹ فروردين ۱۳۹۴
  • :: بداهه

چند روز پیش برای امروز بعدازظهر با رفیقمون زیر پل سیدخندان قرار گذاشتم.
ساعت یک برای اطمینان می‌پرسم: «میای دیگه؟»
با کمال خونسردی میگه: «شرمنده. نمی‌رسم. نهبندانم!»
یعنی خوب شد جای دیگه‌ای قرار نذاشته بودیم. وگرنه خدا می‌دونست از کدوم سیاره‌ی منظومه‌ی شمسی باید پیداش می‌کردیم.
وقت ما هم که از فلزات گرانبها نیست.

# دوست

# پنجشنبه‌ها

  • ۲ نظر
  • پنجشنبه ۲۷ فروردين ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: پیامک

الحمدلله صد و پنجاه کیلومتر فرصت داشتم تا فعل «پارو نزدن» را برای یک «مجرد مذکر حاضر» صرف کنم.

پ.ن:
دردهای پوستی کجا؟ درد دوستی کجا؟ این سماجت عجیب، پافشاری شگفت دردهاست...

# دوست

# راغب

# پاروئیه

  • ۱ نظر
  • چهارشنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۴
  • :: بداهه
رانندگی . خرید . بچه‌داری . حمل بار . نجاری . جوشکاری . تعمیرات . گچ‌کاری . باغبانی . درخت‌کاری و گل‌کاری . آشپزی . مرغداری . ...

# زندگی

  • ۰ نظر
  • جمعه ۷ فروردين ۱۳۹۴
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون