به جان خودم یکی توی قم داره هفته شهدا برگزار میکنه.
یه هفته است داره بارون میاد!
# شهید
- ۱ نظر
- سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۴
به جان خودم یکی توی قم داره هفته شهدا برگزار میکنه.
یه هفته است داره بارون میاد!
۶ تا ۸ : رانندگی قم - تهران
۹ تا ۱۱: سخنرانی در جلسهی اولیا با موضوع رسانه
۱۱ تا ۱۲:۳۰ : کلاس نویسندگی
۱۳ تا ۱۴ : برنامهریزی کلاس کتابخوانی
۱۴ تا ۱۵: مشاوره ی نمایش دانش آموزی
۱۵ تا ۱۶: گفتگوی دوستانهی مهم
۱۶ تا ۱۶:۳۰ : رانندگی
۱۶:۳۰ تا ۱۷:۳۰: سخنرانی در جلسه دانش آموزی با موضوع تاریخ
۱۸:۳۰ تا ۲۱:۳۰ رانندگی تهران - قم
اگر یک خنجر صیقل خورده در دستتان باشد
و اجازه داشته باشید که آن را تا دسته در شکم کسی فرو کنید،
امروز کدام گزینه را انتخاب میکنید؟
* باراک اچ اوباما
* بنیامین نتانیاهو آل یهود
* سلمان بن عبدالعزیز آل سعود
عرفه در مدرسه
عرفه در کاکی
عرفه در رامسر
عرفه در یزد
عرفه در باغ فیض
عرفه در عرفات
عرفه در جمکران زیر باران
عرفه در جمکران بچه به بغل
عرفه در صومعه سرا
...
همه ی عرفههایم را خوب به خاطر میآورم. این همه پراکندگی جغرافیایی...
+
همه جا بروم
به بهانهی تو
...
حاشیههای فنی:
* تا قبل از این طولانیترین نماهنگی که دیده بودم «دلبندان» بود که خودمان ساخته بودیم و برای نیمساعتش کمتر از سه میلیون تومان خرج کردیم. امشب فیلم آقای مجیدی توانست این رکورد را در ابعاد زمانی و ریالی به شدت بشکند.
* واقعاً دلم میخواهد بدانم چقدر از آن صد و ده میلیارد را به تدوینگر فیلم دادهاند؟ این فیلمی که من دیدم مثل اینکه توسط یکی از اپراتورهای واحد مرکزی خبر [سابق!] تدوین شده بود. برشهای نابهنگام، فیدهای کشدار و زشت، پرش از سفیدی به سیاهی و ... (برای نمونه صحنههای مربوط به ورود کاروان به بصرا و کل بخش بحیرا را دوباره ببینید. چقدر الکن و زشت در آمده) چرا واقعاً؟
* مصنوعی بودن نورپردازی فیلم بعضیجاها آنقدر توی چشم میزند که شما رد نور پروژکتور که دارد به کمی جلوتر و عقبتر از سوژه هم نور میپاشد میبینید. چرا واقعاً؟
* فکر میکنم اکثر بازیگران خیال میکردند که قرار است صدایشان دوبله شود. چون اقلاً در پنج قسمت فیلم گفتگوهایی که باید محکم و مردانه و رسا باشد، شبیه مرمر کردن بچههایی است که در امتحان شفاهی جلوی تخته کم آوردهاند. (برای نمونه گفتگوی ابولهب و ساموئل در خیمه) بماند که دوبلهی ابوطالب هم متناقض و زشت از کار درآمده. بالاخره استاد اسماعیلی قرار است سن و سال ابوطالب را در صدایش نشان بدهد یا نه؟ چرا در سکانسهای مختلف با صداهای مختلف روبرو هستیم؟ صدایی که جای رسول خدا گذاشتهاند که رسماً کاریکاتور است. اینهمه کودک خوش بیان و خوش صدا داریم. چرا این صدا تپق میزند؟ چرا این قدر شل است؟ ما توی همین مدرسهی خودمان صداهای قشنگتر و بیانهای بلیغتر از این هم داریم. چرا واقعاً؟
حاشیه های معنایی:
* فیلمنامه الحمدلله غلطِ بد تاریخی نداشت. تا دلتان بخواهد اما ناقص و گنگ بود: مثلاً چرا هیچجا معرفی شخصیتهای مثبت فیلم وجود ندارد؟ یعنی عبدالمطلب به ما معرفی نمیشود، نمیفهمیم سابقهی او در مکه چگونه است و چند فرزند دارد. عبدالله هم که غایب است و از آوردن نامش هم میپرهیزند. خاندان آمنه هم که همه مجهولند. حتی نام شهر یثرب آورده نمیشود. (باور نکردنی است؟!) برای عباس، عموی پیامبر بازیگر کاشتهاند و گریم کردهاند و بیچاره انصافاً خیلی هم جدی بازی میکند. اما حتی یک نمای درشت از او نداریم. یک بار هم فیلم به او توجه نمیکند. فقط چند جا صدایش میزنند. آن هم احتمالاً بخاطر تشابه نامش با نوهی برادرش و خوشامد مخاطب ایرانی است. در عوض تا دلتان بخواهد نمای درشت هالیوودی از زن خوشگل ابولهب، و امرأته حماله الحطب، داریم که دوست داشته زن عبدالله باشد و حالا احتمالاً پنهانی به یاد عبدالله به پسرش نظر دارد. (باور نکردنی است؟!) یوزارسیف کجایی که یادت بخیر! لااقل سند داشتی. امروز جا ندارد برویم دست و پنجهی داود میرباقری را طلا بگیریم؟
* با اینگونه اباطیل که این فیلم «تاریخی» نیست و «دینی» است نمیتوان ضعف مبانی اولیهی فیلمنامه نویسی را پوشاند.
کدام فیلم دینی؟ از خدای مکه چه میفهمیم؟ خدایی که سپاه وحشی ابرهه را قتلعام (قصاص قبل از جنایت) میکند، اما نمیتواند جلوی بیماری را (وبا؟ طاعون؟ چه؟ حتی اسم بیماری را هم نمیدانیم!) در مکه بگیرد. خدایی که موریانههایش عهدنامهی قریش را میخورند، اما این همه سال مسلمانان را در شعب تنها میگذارد.
داستان فیلم به شدت شیعی است در ندیدن شخصیتهای تأثیرگذار صدر اسلام از نظر عامه و ساختار فیلم به شدت سنی حتی در صلوات فرستادن بر پیامبر (صلی الله علی محمد صلی الله علیه و سلم)
فیلم دینی ما قرار است پیوند بین ادیان آسمانی را نشان بدهد. اما در تعریف داستان خود به هیچ یک از منابع یهودی و مسیحی دربارهی ما استناد نمیکند. یک روایت بیسند صد در صد اسلامی از ارادت یهود و نصارا به پیامبر.
مجیدی در شخصیت پردازی پیامبر هم همهی توان خود را به کار گرفته تا نزدیکترین تصویر را به مسیح فیلمهای کلیسایی بسازد.
این تلاش او شاید با هدف نزدیک کردن دلهای مسیحیان به پیامبر خدا صورت گرفته، اما از لایهی احساس فراتر نمیرود و درونمایهای منفعلانه دارد. مسعود فراستی به این موضوع مفصل پرداخته است.
*
در پایان از شما خواهش میکنم مطالب بالا را نادیده بگیرید
و حتماً جوانان و نوجوانان را به دیدن این فیلم در سینما دعوت کنید.
سطح بالای توقع من از هزینهکرد صد و ده میلیارد تومان بیتالمال دلیل نمیشود که این فیلم به اندازهی ده هزار تومان نیارزد!
اگر دستتان میرسد برای جوانانی که احتمالاً توجهی به این اتفاق مهم فرهنگی انقلاب اسلامی ندارند بلیط بخیرید و هدیه بدهید.
این زیباترین تصویر قابل انتشار از برنامهی بیست و چهار ساعتهی سربند-شیرپلا-توچال-ولنجک گروه سه نفرهی ماست که آقا مهدی برایم فرستاده. ساعت حدود هشت و نیم صبح است و از جانپناه مرحوم علی امیری (سیاه سنگ) داریم خودمان را میله به میله میکشانیم به سمت قله.
یک ساعت قبل از این فشارم افتاد و دراز شدم کف جانپناه: مرگ کوتاه و شیرینی بود. به مدد عسل و خرما و بادام زمینی دوباره زنده شدم و مادر گروه، خنده خنده، تا آن بالا تمشیتم کرد.
از اینجا به بعد ابرها کمکم پایین آمدند و ما بالا رفتیم و سردمان شد و ده و نیم که خزیدیم داخل جانپناه روی قله، سرخوشی از «موفقیت در رسیدن به هدف از پیش تعیین شده» جای خستگی را گرفت و با گرمای یک لیوان چای برای برگشت آماده شدیم.
اگر دقت کنید در دوردست خطی از تله کابین توچال پیداست.
حتماً با خبرید که با هدف آمادگی صعود به توچال چند هفتهای هست که برنامهی کوهپیمایی گذاشتهایم. هر چند که دعوتهای فراوان ما از خیل کثیر دوستان اغلب بینتیجه بوده است، اما این هفته برای تنوع با همین گروه کمتر از انگشتان یک دست رفتیم «بند عیش» در شمال غربی تهران، بالای منطقه «حصارک» که با واحد مرتفع علوم تحقیقات دانشگاه آزاد معرف حضور همگان است!
زندگی امروز ما آن چنان آغشته به تکنولوژی شده که بدویترین فعالیتها یعنی همین راهپیمایی و کوهپیمایی هم به شدت متأثر از آن است. شما نیازی به تماشای تصویر بالا که امروز «مادر گروه با کرانههای فنآوری» گرفته و یا گزارش لحظه به لحظهی من از خاطرات و مخاطرات این سفر ندارید. به راحتی با جستجوی سادهای در وب میتوانید به انواع تصاویر و راهنماها و خاطرات و گزارشها از صعود به بندعیش در فصول مختلف سال برسید. مثلاً این نقشهی صعود تقریبی است که ما هم پیمودیم و شبیه آن را رفقای خودمان هم در ویکی لاک ثبت کردهاند:
اما آنچه قابل اشتراک گذاری نیست، تجربهی عجیبی است که در همنوردی با دوستان در این فعالیتهای سخت و نفس گیر بدست میآورید. هر بار در انتهای راه، خسته و عرقریزان، حس خوب موفقیت در کار گروهی در جان آدم تهنشین میشود. حس عضو بودن در یک گروه پاک و بیآلایش که برای رسیدن به لذتی بالاتر، سختیها را به جان میخرند و ضعف و ناتوانی تو را تحمل میکنند.
این قابل انتشارترین تصویر از گروه چهار نفرهی ما در حملهی آخر به قلهی بندعیش است که مادر گروه گرفته و برای صاد فرستاده. شما برای تشکیل چنین گروهی به یک بز در جلو، نفراتی در میانه، و مادری در انتها نیاز دارید که هوایتان را حسابی داشته باشد.
+ با تشکر و احترام فراوان تقدیم به سجاد، آقامهدی و علی در این روز خوب و نفسگیر.
جلسهی آخر کلاس رسانهشناسی کانون. توی گرمای طاقت فرسا، چهار و نیم بعدازظهر خودم را میرسانم مسجد. در اصلی مسجد، بر خلاف روزهای قبل، در این ساعت باز است. وسط خیابان جلوی مسجد، هر نیم متر یک پرچم ایران کاشتهاند. صدای مداحی خیابان را پر کردهاست. شهید آوردهاند. امشب که کلاس ما تمام میشود، مردم محله میآیند به مسجد تا بعد از سی و سه سال با شهیدشان وداع کنند. من هم سی و سه سالهام. جلسهی آخر کلاس است.
یکی از قهرمانان دوران کودکی من، آخرین آنها و محبوبترینشان، دو هفتهی پیش درگذشته و من امروز این خبر را شنیدهام.
چرا این خبر را من باید اینقدر دیر بشنوم؟ در دنیای اطلاعات و ارتباطات، این واقعه استعاره از چیست؟
حال مساعدی برای نوشتن از همهی لحظاتِ با او بودن، با او خوش بودن، ندارم.
لطفاً این قطعهی کوتاه را بشنوید و به پاس همهی لحظات خوبی که برایمان ساخت فاتحهای بفرستید. لطفاً.
شب جمعه حاجی ابراهیم از یزد زنگ میزند که فردا میآیم تهران و مشتاق دیدارم. دو سال پیش که برای گرفتن مدرک کارشناسی رفته بودم دانشگاه یک نصفه روز با محبت و بیمنت دنبال کارم بود و من را از راهآهن سوار کرد و برد و چرخاند و آورد. حالا باید تلافی کنم. قرار میشود وقتی رسید خبرم کند.
تا عصری خبری نمیشود. ظاهراً از راهآهن ناهار رفته منزل یکی از دوستانش و تازه ساعت چهار تماس میگیرد که سوار مترو هستم. صادقیه قرار میگذاریم و حدود پنج پیدایش میکنم. آقای مهندس نابغه و فروتن ما کار برنامهنویسی و طراحی وب و ... را کنار گذاشته و در سی و چند سالگی شده کارمند بانک! پشت باجه مینشیند و پول میشمارد! حالا هم دورهی آموزشی دارند تهران و آمده که فردا سر وقت حاضر باشد.
بانک برایشان در هتل المپیک اتاق گرفته. من بیخبر از فوتبال، حاجی ابراهیم بیخبر تر از من، حدود پنج و نیم که از بزرگراه کرج میپیچیم توی خیابان غربی ورزشگاه آزادی جماعت سرخ پوش، پیاده و سواره مسیر را مسدود کردهاند. تازه دوزاریمان میافتد که ای دل غافل افتتاحیهی لیگ است و بد موقعی برای اقامت در هتل المپیک انتخاب کردهایم. با هر زحمتی هست از کنار جماعت سر تا پا قرمز راهی پیدا میکنم و از جلوی ورزشگاه میگذریم. به نگهبان پارکینگ هتل وانمود میکنم که رانندهی شخصیت مهمی هستم که مهمان بانک هستند در هتل و بندهی خدا کلی احترام میگذارد و راهمان میدهد و جلوی فوارههای در ورودی هتل پارک میکنم. بدم نمیآید تا اینجا که آمدهام سری به داخل بزنم و به بهانهی مشایعت حاجی ابراهیم معماری داخلی این بنای عصر پهلوی با قدمت چهل ساله را ببینم. فضای جلوی پیشخوان پذیرش شلوغ است و عدهی زیادی مشغول عبور و خارج شدن از هتل هستند. اول توجهی نمیکنم. اما به نظرم میآید که اعضای یک تیم ورزشی باشند. یکی دو تایشان که از کنارم میگذرند به آرم لباسشان دقیق میشوم: «پرسپولیس» خدای من! شوت بودن هم حدی دارد.
با حاجی ابراهیم از لابلای کریم باقری و محمود خوردبین و برانکو ایوانکویچ راهی باز میکنیم و خودمان را به پذیرش میرسانیم. چندتایی از مهمانان هتل دارند عکس یادگاری میگیرند با فوتبالیستها و بیتوجهی من و حاجی ابراهیم به این لحظه، موقعیت خندهداری ایجاد کرده. حتم دارم آن جماعتی که خیابان غربی را بند آورده بودند در خواب هم نمیدیدند که چنین موقعیت شیک و تمیزی برای همپیالگی با قرمزها تا آخر عمر نصیبشان شود. حالا ما داریم دربارهی حکم نماز مسافر در سفر کاری حرف میزنیم. شرایطمان هیچ فرقی با یک دهه پیش ندارد. تابستان هشتاد و یک در هتل طیبهی مدینه که همهی همسفران دنبال خرید و تماشای ماهواره و ... بودند، من و حاجی ابراهیم توی اتاق از هدف زندگی حرف میزدیم و سیب گاز میزدیم. خدا عاقبتمان را ختم بخیر کند. آمین.
یک ربع به چهار صبح، علی را از چهارباغ سوار میکنم و قبل از اذان، نمازخانهی جمشیدیه هستیم. آقا مهدی و برادر اکبر هم میرسند و بعد از نماز، در انتظار مهدی الف هستیم که بیاید و راه بیفتیم. مادر گروه هم غیبت ناموجه دارد. با اینحال ما کار خودمان را میکنیم. هفت دقیقه دیرتر از هفتهی پیش حرکت میکنیم و در نهایت هفت دقیقه دیرتر از هفتهی پیش بر میگردیم خانه.
معلوم است که فشار از هفتهی پیش کمتر شده و نفسها چاقتر است. البته بدخوابی شب گذشته کمی بیحوصلهام کرده. انشاءالله که بتوانیم این برنامه را تا آخر تابستان پیوسته و متنوع ادامه بدهیم.
تنبلی نکنید و بزنید به کوه. خلقتان عوض میشود.