صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۸۶۹ مطلب با موضوع «بداهه» ثبت شده است

پارسال جایی من را دعوت کردند برای افطاری. با این‌که عذری نداشتم، بهانه‌ای آوردم و نرفتم. عزیزی شنیده بود که دعوت را رد کرده‌ام و خیلی ناراحت شده بود که وقتی بزرگواری از شما دعوت می‌کند نباید بی‌محلی کنی.
چند ماه پیش هم از همان جا هدیه‌ای برایم فرستادند که بسیار ارزشمند و عجیب بود. در شرایطی قرار گرفتم که چاره‌ای جز قبول کردن هدیه نداشتم. اما تقریباً عمده‌ی آن را به رسانه‌ای ترین شکل ممکن به دیگران بخشیدم.
چند روز پیش دوباره مثل پارسال تماس گرفتند و دعوت کردند برای افطار امشب. فقط چند ثانیه فرصت داشتم که فکر کنم و جواب بدهم. هم ناراحتی پارسال آن عزیز و هم هدیه‌ی چند ماه قبل ناچارم کرد که بپذیرم و بروم.
*
نماز خواندم؛ افطاری را -اندک و به قدر ضرورت- خوردم؛ کمی قرآن خواندم و بیرون آمدم. در حقیقت فقط حاضری زدم تا جلوی حرف و حدیث بعدش را بگیرم.
خوشحالم که پارسال تصمیم درستی گرفتم و امسال هم درست‌ترین رفتار را انجام دادم...
خدا عاقبت ما را بخیر گرداند.

# قم

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۴ تیر ۱۳۹۴
  • :: بداهه

اگر حوصله می‌کردم مطلب مفصلی می‌نوشتم درباره‌ی عادت‌های کوچکی که می‌تواند ماه رمضان ما را پربارتر کند.
فعلاً تا دیر نشده همین را بگویم که اگر سرتان برای بگو مگو درد می‌کند و می‌توانید با خانواده چانه‌زنی کنید، لطفاً تلاش برای حذف کردن تلویزیون از سفره‌ی سحری و جایگزینی آن با رادیو را در اولویت بگذارید.
به شکل حیرت‌انگیزی بازدهی مادی و معنوی سحر را افزایش می‌دهد. حتماً امتحان کنید.

# رسانه

# رمضان

  • ۵ نظر
  • چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: نغز
از امروز دو روز در هفته در زیرزمین یکی از مساجد یکی از محله‌های پایین‌شهر برای هفت هشت نفر از بچه‌های سیزده-چهارده ساله، مبانی سواد بصری می‌گویم.
ساعت چهار بعدازظهر، گرمای چهل و پنج درجه، ماه رمضان، پانزده کیلومتر رانندگی رفت و بیست و پنج کیلومتر رانندگی برگشت، بی‌مزد و منت.

این رنج ممتد را مثل سال قبل و سال قبلش بی‌حاصل بر خودم هموار کرده‌ام که چه؟ قرار است چه چیزی را به خودم ثابت کنم؟

# توکل

# قم

# کانون

  • :: بداهه

نقل قول مشهوری از ناپلئون هست که گفته: «مردم یک کشور به جای آب و نان، طالب غرور و افتخار هستند.»
فارغ از این‌که انتساب این قول به جناب بناپارت چقدر صحت داشته باشد، بدیهی است که این جمله‌ی راهبردی در طول تاریخ بارها مورد استفاده‌ی استعمارگران قرار گرفته.
من که اساساً به ذات ورزش مدرن بدبینم. شما لااقل حواستان باشد «آب نبات چوبی» در عوض «دُر غلتان» در جیب‌تان نگذارند.

# غرب

# فرهنگ

# ورزش

  • :: بداهه
  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
اخوی محترم امروز رسماً اسباب و اثاث زندگی در تهران را برچیدند و در مرزهای جنوبی شهر مقدس قم رحل اقامت افکندند.
اگر زندگی را به مثابه بازی شطرنج در نظر بگیری، حالا نوبت حرکت من است.
*
اما زندگی شطرنج نیست. زندگی کوهنوردی است.
پس حالا نوبت حرکت شماست.

# خانواده

# قم

# هجرت

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

از میان همه‌ی بازتاب‌های تشییع شهدای غواص در تهران، این حاشیه‌نگاری مستند، خواندنی و در عین‌حال باورنکردنی از یک وبلاگ‌نویس آشنا را تاریخ‌ساز‌تر یافتم:

قلب های تشنه

بر خلاف تصور غالب، تاریخ را این روایت‌های غیر رسمی می‌سازند؛ نه گزارش‌های خشک مجلس‌آرا.
مستدام باد!

# تاریخ

# تهران

# دوست

# راغب

# شهید

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

قبلاً هم پیش آمده بود. اما فکر نمی‌کردم مشکل از من باشد.
برادری تماس گرفته و مشورتی خواسته. گفتگویمان که تمام شده، پیامک فرستاده که: «لطفاً رسانه‌ای نکنید این مطلب را...»
یعنی من این‌همه آدم دهن‌لقی هستم؟ یعنی بر فرض که من چیزی از گفتگوهایم با آدم‌ها را در صاد منتشر کنم؛ کی شده که نام ببرم از آن‌ها و یا تا وقتی که وقتش نبوده،‌ جوری بگویم که کسی بغیر از آنان که چیزی از ماجرا می‌دانستند از آن مطلع بشوند؟

تا به حال موردی داشته‌ایم؟

# دوست

# صاد

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

برای اولین بار در تاریخ یک دهه معلمی یه نفر تونست توی درس و امتحان من نمره‌ی زیر ده بگیره!
امتحان تاریخ پایان ترم گرفتم از پرسش‌های نمونه‌ی آخر درس‌ها، دانش آموز نمره‌ش شده ۵.۷۵ . رفتیم با مسئول آموزش مدرسه نشستیم پای سیستم حساب کردیم که اگر ۸ بشود واحد را پاس کرده. (جمع نمره مستمر و پایانی اول و دوم با ضریب فلان حداقل باید بشود صد!)

مسخره‌ترین قسمتش این بود که باید می‌گشتم از بین جواب‌های خالی و غلط دو نمره ارفاق می‌کردم.

# امتحان

# مدرسه

# کلاس

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
پهلوان کوچکی است برای خودش -این را قبلاً هم گفته بودم- امروز خواستم که ببینمش. بعد از عقدش نشده‌بود که گپ بزنیم و حالا عروسی کرده و در انتظار فرزند...
دو ساعتی گفتیم و خندیدیم و چای میوه‌ای خوردیم. از همه بیشتر به این خندیدیم که در همه‌ی شش سال گذشته او هیچ‌وقت صاد را نخوانده و ندیده‌است. هیچ‌وقت هیچ‌کدام از شمایی که این جا را مستمراً می‌خوانید، او را ندیده‌اید و او هم. اصلاً ارتباط ما در این سال‌ها از مسیر اینترنت نگذشته‌است و این برای هر دوی‌مان جالب بود.
دعوتش کردم و نشانی صاد را دادم که بیاید و ببیند. همه‌ی مطالبی که در آن مستقیماً به دیدارهایمان اشاره‌کرده‌ام را هم برچسب واحدی زدم که بتواند پیدایش کند: میم.پنهان
از امروز یک مخاطب قدیمیِ جدید داریم. خوش آمدید.

پ.ن:
در حین این فعالیت وقت‌گیر مطالب مربوط به چند نفر دیگر را هم برچسب واحد و جدیدی زدم.
صرفاً جهت اطلاع بیکارالدوله‌های وبلاگ‌خور!

# دوست

# میم.پنهان

# پنجشنبه‌ها

# کافه

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

سال ۹۰ تعدادی کارتن موزی خریدم برای امر مقدس اسباب‌کشی از قرار هر جعبه سیصد تومان. سال بعدش برای استمرار اسباب‌کشی تعداد دیگری کارتن خریدم به قیمت پانصد تومان و این موجودات ارزشمند مدت ده ماه تمام زندگی‌م را در خودش جای داده بود.
فروردین ۹۲ که به مجتمع یاس رفتیم، کارتن‌های خالی را از قم بردم تهران که باجناق گرامی برای اسباب‌کشی از تهران به شهر [...] استفاده کند. بعد از آن در پاییز همان سال کارتن‌ها را آوردم قم که اصغرآقا ببرد برای اسباب‌کشی. کار او که تمام شد اوایل پارسال دوباره خودم کارتن‌ها را پر کردم که به خانه‌ی جدید بیایم. تابستان پارسال که مستقر شدیم،‌ کارتن‌ها را بردم تهران که باجناق محترم از شهر [...] رجعت کنند به تهران.
تا این زمان چیزی حدود سی تا کارتن موزی وجود داشت که شش تا اسباب‌کشی را به سلامتی برگزار کرده و سه دفعه جاده‌ی قم-تهران را پیموده بود.
زمستان ۹۳ که جهاز خانم مهندس را بار وانت کردیم که برود شهرستان، ده پانزده تا از کارتن‌ها هم رفت و دیگر برنگشت.

به بهانه‌ی اسباب‌کشی قریب‌الوقوع اخوی دیشب رفتم که کسری موجودی «بانک کارتن موزی» را تأمین کنم. هر جعبه را می‌داد دو هزار تومان. حالا چهارده‌تا کارتن خالی از قم بار زده‌ام ببرم تهران که اخوی اسبابش را بریزد توی آن‌ها و بیاورد قم.
خدا خودش هفتمین پروژه‌ی این مقوا پاره‌ها و چهارمین سفر بین شهری‌شان را ختم بخیر بفرماید؛ ان‌شاءالله.

پ.ن:
و حملناه علی ذات الواح و دسر...

# خانواده

# سبک زندگی

# مسکن

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

بعد از دیدن برنامه، چهل دقیقه با حمید تلفنی حرف زدم. از آن کارهایی بود که خودم هم نفهمیدم چطور انجام دادم. معلوم است که چقدر ذوق زده‌ام؟
از این که دیگران هم دوستان خویم را در قد و قواره‌ای دیده‌اند که من می‌دیدم و می‌شناختم خوشحالم و بخاطر اعتمادی که به این گروه شده‌است خدا را شاکرم.
ببینید و برای بهبود آن پیشنهاد بدهید: عصرانه، شبکه افق، هر روز، ۱۹:۳۰ تا ۲۰:۰۰

# افق

# حمید

# دوست

# رسانه

  • ۲ نظر
  • يكشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

رییس مرکز پژوهش‌های [...] پژوهشگاه [...] و [...] اسلامی دعوت‌نامه‌ی رنگی فرستاده برای من با عنوان:

«فاضل ارجمند و محقق گرامی
جناب حجت‌الاسلام و المسلمین [...] »


و دعوت کرده که «در نشست هم‌اندیشی کارشناسان و مؤلفان عرصه‌ی [...] شرکت نموده و از نظرات جناب‌عالی در این هم‌اندیشی استفاده کنیم.»

جالب این‌که این دعوت‌نامه از میان همه‌ی همکاران فقط برای من فرستاده شده و از قضای روزگار ده روز بعد از همایش مذکور به اداره رسیده!
هیچی دیگه؛ کلاً از آبدارچی و حراست گرفته تا مدیر محترم دارند به ریش ما می‌خندند.

# اداره

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

مردی به تنهایی در تاریکی شب در بیابانی دوردست قدم می‌زد که در چاهی عمیق فرو افتاد. در حال سقوط، دستی به دیوار چاه کشید و ریشه‌ی گیاهی را به چنگ گرفت. کمی که گذشت و چشمان آن بیچاره به تاریکی عادت کرد، زیر پایش را دید: ماری عظیم، چنبره زده و دهان باز کرده به بالا تا او را ببلعد. بالا را نگاه کرد: موشی دید در حال جویدن بن ریشه‌ای که به آن آویزان بود.
چه باید می‌کرد؟
چه می‌شد کرد؟
روبروی خویش در سوراخی در بدنه‌ی چاه، کندوی کوچکی دید که زنبوران ساخته‌بودند؛ پر عسل. با همان یک دستی که آزاد بود، معلق در چاه، شروع به خوردن عسل کرد.
#
حکایت مسافرت تفریحی رفتن ما در این روزها**، همین حکایت عسل خوردن مرد نگون‌بخت است؛ بی‌هیچ ایهام و اغراقی.



**: روزهای جنگ،‌ روزهای بچه‌کشی، روزهای تحریم، روزهای بی‌پولی و بدبختی، روزهای تنهایی و انزوا، روزهای بی‌تدبیری و ناامیدی، ...

# زندگی

# قصه

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
  • :: نغز

ظهر امروز، بدون استخاره، مشارکت بیست و پنج درصدی در تأسیس یک شرکت خانوادگی را با سرمایه اولیه شصت و چهار هزار تومان پذیرفتم.
دو حالت متصور است: یا می‌ترکاند یا خاطره می‌شود.
و از آن‌جایی که شمّ اقتصادی خوبی دارم (!) گزینه‌ی دوم محتمل‌تر است.

# خانواده

# زندگی

  • ۲ نظر
  • چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه

سؤال یک (ده نمره):
زندگینامه‌ی او (در پنج فصل) را که پیش از این پاکنویس کرده‌اید،‌ تحویل دهید.
چه خوب است که برای این زندگی‌نامه، عنوانی انتخاب کنید و در ابتدای آن بنویسید.

سؤال دو (ده نمره):
زندگی‌نامه‌ی خودتان را از زبان اول شخص بنویسید. توصیف فضا، افراد و اماکن را فراموش نکنید.

# امتحان

# نویسندگی

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۴
  • :: بداهه
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون