صاد

ص والقرآن ذی الذکر
صاد

یا بکُش؛
یا دانه دِه؛
یا از قفس آزاد کن.
.
.
.

صاد گرد
سر رسید موضوعی
نظرصاد
سر رسید ماهانه

عضو باشگاه وبلاگ نویسان رازدل

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بود

۱۳۷ مطلب با موضوع «پریشان» ثبت شده است

...

هزار هزار مداد نتراشیده
هزار هزار دفتر ورق نخورده
هزار هزار یادداشت نوشته نشده
هزار هزار یادداشت مچاله شده
هزار هزار شعر جاری نشده
هزار هزار بغض فرو نشسته
هزار هزار عزیز خاک شده
هزار هزار آرزوی بر باد رفته
هزار هزار ماه
هزار هزار سال
...

نوزده ماه وبلاگ ننوشتن برای آدمی که به نوشتن زنده است به معنای نوزده ماه مُردن است؛ هر چقدر هم که باران باریده باشد؛ هر چقدر هم که نان پخته شده باشد؛ هر چقدر هم که سفره پهن شده باشد...
«توداری» بی‌تردید مهم‌ترین چیزی است که از عزیز در زندگی‌ام آموخته‌ام. نوزده ماه سکوت صاد، بیش‌ترین حد تلاش من برای بد نکردن حال رفقای جانانه‌ام بوده است. پیش خودم که سرفرازم.
یازده سال پیش گفته بودم که عهد کرده‌ام غم و غصه‌ام را نگیرم کف دستم و بیاورم توی وبلاگ؛ در این نوزده ماه هم جز این نکردم. از این به بعد هم جز این نخواهم کرد ان‌شاءالله.
دفترچه‌ی هزار برگ یادداشت‌های نوشته و ننوشته‌ی من از آخرین مسیر پر رنج عزیز، برای همیشه منتشرنشده خواهد ماند.
سرتان سلامت.

عیدغدیر۱۴۰۱

# صاد

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۱
  • :: پریشان
  • :: عزیز

خدا
بعد از تو
بهتر از تو
بسیار نصیبم کرد
.
.
.
اما
هرگز
نتوانستم فراموشت کنم
؛

# بی‌برچسب

# رؤیا

  • ۱ نظر
  • دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۹
  • :: پریشان

پنجشنبه‌ی آخر است.
شام را از جای دیگری فرستاده‌اند: ماکارونی درازی که بر خلاف معمول، اندکی هم تندی دارد؛ و ته‌دیگ سیب‌زمینی.
*
خانه‌ای که همه اثاثیه‌اش روی هم تلنبار شده: انباری را تکانده‌ایم، آشپزخانه را، اتاق‌ها و کمدها را؛ حتی حمام را.
*
دقیقه آخر که خداحافظی می‌کنم -از قضا- تلویزیون «هزاردستان» پخش می‌کند.
«غلام‌عمه» قمه را تا دسته در سینه‌ی «مفتش شش انگشتی» فرو کرده -سی سال است همین کار را می‌کند- ، حسن خشتک آواز خراباتی می‌خواند، «خان مظفر» می‌خندد و «رضا خوشنویس» فریاد می‌زند.

چند زنم روز و شب بی تو به گلزار زار / کز تو به پایم خلید ای گل بی خار، خار
جور تو را می‌زند سبزه و اشجار جار / چیست تو را گرد من یار ستمکار، کار

 

 

همه چیز در استعاری‌ترین حالت ممکن در جریان است: از قابلمه‌ی ماکارونی تا هزاردستان تا آخرین جعبه‌ی آلبوم‌های قدیمی که برای بستنش چسب پیدا نمی‌کنیم. بر شهر تهران گرد مرگ پاشیده‌اند و خانه‌ی پدری در آستانه‌ی ویرانی است.

*
این همه اسباب کشیدم. هیچکدام این همه درد نداشت.
فردا جمعه‌ی آخر است.

# خانواده

# درد

# مسکن

# هزاردستان

  • ۱ نظر
  • پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸
  • :: بداهه
  • :: پریشان

شنبه شب، در تشییع جنازه‌ی این آذرِ دودگرفته، شام مجردی شب یلدا، پشت میز و صندلی‌های پاییز؛ و یک جعبه پرتقال پوست‌نکنده در صندوق عقب یک ماشین زوج.

*
اوضاع من و جهان
در استعاری‌ترین حالت خود قرار دارد.

# بی‌برچسب

  • :: پریشان


تو -کافر دل-

نمی‌بندی

نقاب زلف

و

می‌ترسم

.

# بی‌برچسب

# حافظ

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۸
  • :: بیت
  • :: پریشان

یکی دو بار -به کنایه و تصریح- گفته بودمت:
این کار اخیری که درگیرش شده‌ام شبیه این است؛ بسیار شبیه این است؛
و در لحظه‌های بسیاری این حس با من است:
یا کارم را می‌سازد یا دری می‌گشاید...

# بی‌برچسب

# در جستجوی معنا

# مرکز

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
  • :: پریشان
  • :: روایت امروز

در این زیارت‌های خانوادگی همیشه یک طوری می‌شود که از امام رضا -قب- طلبکار می‌شوم! پس دیشب بعد از نماز مغرب تنهایی راهم را کشیدم به صحن گوهرشاد که طلبم را وصول کنم. (#بچه-پررو) می‌دانستم دست به نقد حساب می‌کنند. نرسیده به حوض، توی آن شلوغی، خوردم توی سینه‌ی فؤاد که قبل از تعطیلات طلبکارم بود و حواله داده بودمش به بعد از تعطیلی. یک لحظه آمدم توی دلم به امام بگویم که قرار بود بدهی نه این‌که بگیری... که فؤاد گرم می‌گیرد که نبودی جهادی که جایت خیلی خالی بود!
میخکوب شدم.
چطور مطلب به این مهمی یادم رفته بود؟ بچه‌های جهادی همه الان مشهد هستند! اما آن‌قدر غافلگیر شده بودم که باز هم یادم نیامد چه کسانی ممکن است در همین نزدیکی باشند؛ تا این‌که فؤاد یکی یکی اسم‌ها را شمرد و فکرم رفت به آخرین نوشته‌ی نود و هفت صاد و  آن‌قدر بی‌تابم کرد که برخلاف محافظه‌کاری‌ها و مصلحت‌سنجی‌های معمول، همان وسط جلوی فؤاد زنگ زدم به سیدعلی و همین‌طور که گوشی مزخرفش زنگ می‌خورد، توی ذهنم مرور کردم که این چندمین سیدعلی زندگی من است که به وسط صحن گوهرشاد مربوط شده؛ اولی... دومی... سومی... که جواب می‌دهد و ظاهراً تازه از حرم بیرون زده و برای فردا قرار گذاشتیم در مدرسه‌ی دو درب.
هول می‌زنم چرا؟ انگار که خواسته باشم طلبم را همان وسط وصول کنم که نکند... که نکند چه؟ (#ابله)
*
پیش از ظهر، جلوی در مدرسه، سیدعلی را به بغل می‌زنم و می‌تکانم؛ خاکی و سبک است و مرا به یاد کسی می‌اندازد که همین‌قدر سبک بود و خاکی و فراوان دوستش داشتم...؛ و شیخ علی هم خودش را از یک منبر نامتعارف -کمی آن‌سوتر- نجات داده و به ما می‌رساند؛ و حرفمان گل می‌اندازد که غافلگیری مدرسه‌ی دو درب کامل می‌شود و آقاسعید با لباس خادمی و چوب‌پر زرد از جبروت ظاهر می‌شود و از این‌جا به بعد هر چیز ناممکنی محتمل می‌شود؛ فؤاد وصل می‌شود به محمدمهدی و قرار هم‌قدمی؛ و رگبار رحمت الهی؛ و بی‌بال‌پریدن؛ و شیرینی حضرتی؛ و ملاطفت امروز امام رضا -قب- با نسل سوم مخاطبان خاص صاد هم با تلاوت صفحه سوم سوره‌ی ص بعد از نماز کامل می‌شود و «یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَ رَحْمَةً» به معنای ملکوتی کلمه و «زِدْنى مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ» در صورت ناسوتی آن محقق می‌شود و آدم دیگر غلط بکند که وقتی طلبکار رئوف و کریم شد، کم بخواهد. (#لفی خسر)

# آقا سعید

# جهادی

# دوست

# قصه

# مشهدالرضا

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۶ فروردين ۱۳۹۸
  • :: بداهه
  • :: پریشان

پیغام خصوصی می‌گذاری این‌جا؛
پیام شخصی می‌فرستی آن‌جا؛
کم مانده پیک مخصوص روانه کنی هرجا.
::
به جان عزیزت که برای من هم دشوار است؛
برای من هم دشوار شده...
::
دعا کن این اسفند بگذره؛
دعا کن بعدش اردیبهشت بشه؛
دعا کن با هم بریم بهشت.

# پسردایی

  • ۴ نظر
  • شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
  • :: پریشان

آن‌که
دستورِ زبانِ عشق
را
بی‌گزاره
در
نهادِ ما
نهاد
خوب می‌دانست
تیغِ تیز
را
در
کفِ مستی
نمی‌بایست
داد
.
.
.

# قیصر

  • :: بیت
  • :: پریشان

یه چیزی بین ما هست

نمیتونی انکارش کنی
فقط میتونی فراموشش کنی
-موقتاً فراموشش کنی-

اما بعد
یه بعدازظهر پاییزی
یه سوز سردی میزنه که بوی کاهگل خیس شده میده
و ماه درخشان چشمک میزنه
و انارهای پوست سفید، دونه هاشون قرمز میشه

و بعد
قلبت به تپش میفته

یادت میاد
بالاخره یادت میاد

# دوست

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۷
  • :: پریشان
  • :: یزد

من:
چقدر
این جاده‌ی قم
حال تو را دارد؛
یاد تو را دارد؛
برادر!

تو:
خوشا آن مسافر که منزل ندارد
که دل دارد و پای در گل ندارد

# برادر

  • :: پریشان
  • :: پیامک

هفت صبح بی‌هیچ مقدمه‌ای پیامک می‌زند که اگر هستی یک دقیقه بیایم ببینمت. از شش صبح آمده‌ام اداره. بی‌اختیار برایش زمزمه می‌کنم: «پیش بیا، پیش بیا، پیش‌تر...»
دستم را می‌کشد و می‌برد به کوچه باغ‌های کودکی‌اش؛ دستش را می‌کشم و می‌برم به جهان مستوفی‌الممالک‌ها.
هشت صبح نشده از هم خداحافظی می کنیم. بی‌هیچ توقعی؛ بی‌هیچ انتظاری؛ بی‌هیچ تکلفی: «بیشتر از بیشتر از بیشتر».

# آقازاده

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۷
  • :: بداهه
  • :: پریشان

نازنینا؛
می‌ترسم اینجا برایت بنویسم: نکند که چشم نامحرم بخواند آنچه را می‌خواستم فقط تو بخوانی؛
نامه هم نمی‌توانم برایت بفرستم: که مطمئن نیستم که خودت چه اندازه ظرفیت فهم این ارتباط بی‌واسطه را بی سوءتفاهم و سوءتعبیر داری؛
دیدار هم که دست نمی‌دهد؛
به جان عزیزت که مانده‌ام چه غلطی بکنم که سِرّ ضمیرم را به تو برسانم.

خودت بفهم لعنتی.
خودت بفهم.

بفدات

# بی‌برچسب

# نامه

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۷
  • :: پریشان

خودت رو نزن به اون راه.
وقتی خوابش رو می‌بینی یعنی خیلی داری بهش فکر می‌کنی.
هر چقدر توی بیداری انکارش کنی توی خواب تلافی‌ش درمیاد.
راهش این نیست.
تلفن رو بردار.
بهش زنگ بزن.

# رؤیا

  • ۱ نظر
  • شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
  • :: پریشان

پویش جینگولی راه انداخته‌اند توی تلگرام که عکس شناسه‌شان را عوض کنند به عکس شهیدان. خیلی هم زحمت کشیده‌اند و عکس هر شهید را خیلی خوشگل گذاشته‌اند توی یک قاب دایره. اصرار فراوان هم کردند به من که آن سیب قرمز را بردار و یکی از این‌ها بگذار؛ من هم روی دنده‌ی لج که عمراً این سیب را با چیزی تاخت بزنم؛ اهل این کارها نیستم؛ از روز اول همه‌ی شناسه‌هایم یک سیب قرمز است و خلاص.
توی گروه دوستانه‌شان بازی بازی می‌کنند که نظرم را برگردانند: «#نه-به-عوض-نکردن-عکس-پروفایل» مثل وقت‌هایی که دوقلوها از سر و کله‌ام بالا می‌روند، هم خوشم آمده از کارشان و هم نمی‌خواهم کم بیاورم. می‌روم که نگاهی به عکس‌های شهدا بیندازم بلکه خریدار شوم. همان می‌شود که نباید و مسعود در میان ازدحام رفقایش پیدایم می‌کند. توی گروهشان می‌نویسم:

«به احترام نظر دوستان به مدت ۲۴ ساعت تصویر پروفایلم را تغییر دادم.»

و مسعود را می‌نشانم جای آن سیب سرخ:

*
تازه سر شب است که عزیز زنگ می‌زند؛ حال و احوال و بی‌مقدمه این سؤال که: «این دوستت چرا شهید شده؟ مدافع حرم بوده؟» چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنم و با خودم کلنجار می‌روم که کدام دوستم شهید شده که عزیز زودتر از خودم فهمیده و این‌طوری خبر می‌دهد؟ فکرم هزار راه می‌رود. آخرش یاد می‌گیرم که مادران بازمانده از عصر آنالوگ، در عصر پساتلگرام بر تصویر شناسه‌ی فرزندانشان در رسانه‌های اجتماعی اعمال نظارت می‌کنند -چنان‌که در گذشته‌های دور بر کتاب‌های توی کتاب‌خانه‌شان- و این لطیفه‌ای بود که پیش از این از سر لجبازی روی آن سیب قرمز در نیافته بودم.
با خنده ماجرای مدرسه و شهدا و غیره را طوری تعریف می‌کنم که نگرانی‌اش بر طرف شود و خداحافظی که می‌کنم؛ چشمم روی ابزارک تقویم در صفحه‌ی اصلی گوشی توقف می‌کند: «۵ اسفند ۱۳۹۶»
چرا این تاریخ این‌قدر آشناست؟
*

... چهارم اسفندماه شصت با دو تا از دوستان جهاد دانشگاهی به خانه می‌آمد. سه تا از منافقین منتظرشان بودند. از چند روز قبل تلفنی تهدیدش کرده بودند. حتی یک‌بار در خیابان جلویش را ...

*
به هم ریختم. نصفه شبی آمده‌ام و همه‌ی نوشته‌هایم برای او در این سال‌ها را یکی یکی پیدا کرده‌ام و گردگیری کرده‌ام و برچسب #مسعود زده‌ام.
رفیق خوب این طوری است: ممکن است تو به یادش نباشی، اما او یادت می‌کند.
سی و ششمین سال‌گرد شهادتت مبارک برادر. از تو ممنونم.

# سیره پژوهی

# شهید

# مدرسه

# مسعود

  • :: پریشان
  • :: عزیز

باید صبر می‌کردیم.
باید ده سال صبر می‌کردیم تا عصر یک جمعه‌ی سرد، این طور بی‌تکلف، خسته و ناهار نخورده به خانه‌ی‌مان بیایی؛ با دوقلوها بازی کنی؛ همان غذایی که در خانه داریم بخوری؛ با هم وانت بگیریم و بار ببریم و بیاریم و بستنی بخوریم و بروی.
ببین از ۸۶ تا ۹۶ چقدر راه آمده‌ایم!
.
.
اگر اعجاز قیصر همین بود که عشق را به مدرسه برده بود؛ اعجاز ما هم این بود که عشق را از مدرسه بیرون آوردیم.

# برادر

# قیصر

  • :: بداهه
  • :: پریشان
قرآن کریم
رساله آموزشی
هنر شیعه
گنجور
واژه یاب
ویراست لایو
تلوبیون