- ۰ نظر
- دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۲
بچههای کلاس تاریخ معاصر در جلسهی اول چنین پاسخ دادند:
۱- لذت (تاریخ پر از قصهها و حکایتهای جالب است که خواندن آنها سرگرمکننده است.)
۲- نمره (واحد رسمی سال سوم دبیرستان است که اجباراً باید بخوانیم و بگذرانیم و نمره بگیریم.)
۳- تجربه (خواندن تاریخ زمینه استفاده از تجربهی گذشتگان را ایجاد میکند- مطالعه وقایع)
۴- آینده (بررسی فراز و فرودهای تاریخی در گذشته میتواند راهنمای حرکت آینده باشد- تاریخ تحلیلی)
بعد از ظهر پنجشنبه، خیابان ولیعصر، بالاتر از پارک ساعی
جای پارک در سایه، خیابان خلوت، دفتر آرام و زیبا
همینها کافی است تا این دیدار را به فال نیک بگیری.
معماری دلنشین، جوانهای فعال و مذهبی، چای خوش طعم، تولیدات قوی و ممتاز، کار تیمی و حرفهای، افق روشن و رفیقی که از او چیزهای بسیاری آموختهای.
فی الجمله به قول سعدی «زبان از مکالمه او در کشیدن قوّت نداشتم و روی از محاوره او گردانیدن مروّت ندانستم که یار موافق بود و ارادت صادق»
هر چند که جلسه در ابتدا فقط برای تجدید دیدار و خوش و بشی دوستانه بود، اما خوشبختانه من برای ادامهی آن «دستور جلسه» داشتم و الحمدالله بعد از چند سال بلاتکلیفی تصمیمهای خوبی برای ادامهی یک همکاری اخوینی گرفتیم.
حس خوب برداشته شدن یک بار سنگین از دوش، حس خوب تماشای رشد یک رفیق، حس خوب پینگپونگ بازی کردن با دو راکت، حس خوب خوردن کیک در جشن تولد، حس خوب تنفس و حس خوب چشیدن ثمرهی صبر کردن.
درود خدا بر او که فرمود: «خداوند ادامهی دوستی دیرینه را دوست دارد. پس آن را ادامه دهید.» و فرمود: «صبر کلید گشایشهاست.»
در این هفتههای عمیق تنهایی برای دلخوشی خودم سرخوشانه روی تابلوی اتاق نوشتهام: «ای دل بشارت میدهم خوش روزگاری میرسد»
در این هفتههای طویل گرفتاری، طبق معمول فهرستی از کارهای ضروری را روی تابلوی اتاق نوشتهام و کم کم همهی تابلو پر شدهاست از کارهای ضروری انجام نشده. طبق معمول البته باید در ازای بعضی کارهای جدید، بعضی کارهای قدیمی حذف شده باشد. اما در این هفتههای بیپایان شهریور هیچ سرفصل قدیمی جای خودش را برای کارهای جدید خالی نمیکند.
*
چند روزیست که دارم به پاک کردن آن مصرع سرخوشانه فکر می کنم.
امروز آخرین جلسهی کلاسهای من در پایگاه فرهنگی تابستان مسجد برگزار شد.
بیش از سی جلسه با حدود بیست نفر پسربچهی سیزده تا شانزده ساله کتاب خواندیم، دربارهی رسانهها حرف زدیم، عکس دیدیم و بازی کردیم. اما در خوشبینانهترین حالت حدود بیست درصد از چیزهایی که گفتهام برایشان مفید بوده و توانستهاند یاد بگیرند. حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ دو ماه در گرمترین ساعتهای روز، حتی ماه رمضان، در محیط نامناسب، گرم و خفه تلاش کردیم تا بچههای این محل چیزی یاد بگیرند که در هیچ مدرسهای یاد نمیدهند. سعی کردیم گروهی از مربیان و بچهها را سامان بدهیم که حداقل به مدت سه سال با هم در ارتباط باشند و با هم رشد کنند. سعی کردیم کار متفاوتی انجام بدهیم. سعی کردیم با کمترین امکانات بهترین خدمات را ارایه بدهیم. هنوز شاید برای قضاوت خیلی زود باشد.
خودم اما میدانم آنچنان که باید تلاش نکردهام و نباید انتظار نتیجهی فوقالعادهای داشته باشم. میتوانستم خودمانیتر باشم؛ میتوانستم ذهنم را از کلیشههای مدرسهای خالی کنم و نشاط بیشتری در کلاس داشته باشم؛ میتوانستم قبل از هر جلسه بیشتر فکر و مطالعه کنم؛ میتوانستم اما نکردم؛ اما نشد.
*
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد.
از دهم آذر هشتاد و پنج تا اول شهریور نود و دو؛
هفت سال برای تعبیر یک خواب صبر کردن:
شیرین؛
مثل سوره یوسف
...هَذَا تَأْوِیلُ رُؤْیَایَ مِن قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا...
*
این عصر جمعه هم به همنشینی با یک خانوادهی جوان و سر حال به سر آمد و خواب هفت سالهی من تعبیر به خیر شد.
اگر خدا توفیق بدهد دوست دارم این سیر را تا چهل خانواده ادامه بدهیم.
شاید لازم باشد برچسب جدید«جمعهها» را به صاد اضافه کنم.
بر اساس آمارهای رسمی حدود ۶ میلیون نفر از ۷۶ میلیون جمعیت ایران را سادات تشکیل می دهند. شاید تعجب کنید؛ اما جمعیت سادات -یعنی فرزندان باقی مانده از حضرات معصومین علیهمالسلام- در جهان تا ده برابر این رقم تخمین زده میشود و گروه زیادی از این عده از پیروان اهل سنت هستند! برخی تحقیقات پراکنده ژنتیکی هم نشان داده است که حداقل پنجاه درصد این جمعیت دارای جد واحدی هستند و این یعنی تصدیقِ عینیِ تفسیرِ کلمهی مبارک «کوثر» در تقابل با کلمه «ابتر» در قرآن کریم.
*
همین روزها منتظرش بودیم. صبح خبر میرسد که به دنیا آمده. آقا «سید محمد مهدی» فرزند آقا «سید مجتبی».
حدس میزنم که سرش شلوغ باشد. پس تا آخر شب که حتماً تنها میشود و بیکار صبر میکنم. مفصل پشت تلفن میخندیم. کنایه میزند که به جمع پدرهای مقدس پیوسته و جواب میدهم که اگر شما پدرمقدس شده باشی پس بنده رسماً خود عالیجناب پاپ هستم!
همانجا پیش بینی میکند که سوژه ی امروز صاد باشد. واقعاً کدام وبلاگنویس مشنگی موضوع به این خوبی را بیخیال میشود؟
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وَأَوْحَیْنَا إِلَى مُوسَى وَأَخِیهِ
أَن تَبَوَّءَا لِقَوْمِکُمَا بِمِصْرَ بُیُوتًا
وَاجْعَلُواْ بُیُوتَکُمْ قِبْلَةً
وَأَقِیمُواْ الصَّلاَةَ
وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ
صدق الله العلی العظیم
سوره یونس - آیه ۸۷
*
از وقتی بچهها به دنیا آمدهاند خیلی از دوستان پیغام دادهاند که دوست دارند به دیدنمان بیایند. رسم خوبیست. ارتباط خانوادگی مؤمنانه -به شهادت آیهی بالا- توصیهای الهی است. اما از لحاظ «قرار» و «استقرار» امکان پذیرایی از دوستان را در تهران نداریم. از این هفته به اتفاق بانو تصمیم گرفتیم که ما و بچهها به خانهی دوستان برویم. امروز هم در آغاز دید و بازدیدهای دورهای میهمان مشهدی امیرحسین و بانو بودیم. عصر جمعه و یک میهمانی غیرمختلط دوساعته. کوتاه و مفید و امیدآفرین.
مستدام باد ان شاءالله.
بعد از نه سال فعالیت آموزشی در مدارس، امروز برای اولین بار پایم به هستهی گزینش باز شد. مصاحبه یک ساعتی طول کشید و آقای پیرمرد مهربان گزینش به پرسش از زندگینامه و سوابق تحصیلی و سوابق شغلی و احکام و عقاید و سیاست اکتفا کرد و درست مثل گزینش سازمانِ خودمان هیچ چیزی از صلاحیت علمی یا روش کار و نگرشهای شغلیام نپرسیدند.
منِ بچه مثبت دلهرهای از این گزینشها ندارم. دلخوریای هم ندارم. هر چند سؤالات بیربطی بپرسند و هر چند که پاسخها را ندانم. اما برایم جالب است که بدانم همکارانم در مدارس که -چنان که افتد و دانی- در دفتر دبیران چه حرفهایی که نمیزنند، در اتاق گزینش چه حالی دارند.
-به احتمال قریب به یقین- در هشت سال گذشته حتی یک کلمه در ستایش یا نکوهش محمود احمدینژاد ننوشتهام. بارها گفتهام که خودم را آدم سیاسی نمیدانم و به درد کار سیاسی نمیخورم. من از زاویهی فرهنگ به سیاست مینگرم و از این لحاظ خوشآمد و بدآمدم با عرف رسانههای غالب و مغلوب فرق میکند. اما نزدیکترین دوستانم جدیترین یاوران و جدیترین منتقدان دولتهای نهم و دهم و شخص آقای احمدی نژاد بودهاند و هستند؛ و از ثمرهی همکلامی با آنها در تمام این سالها خوبیها و بدیهای واقعی او را شنیدهام و میدانم و نیازی به نقل مجدد یا انکار آنها نمیبینیم.
در روزهای اخیر شاهد هستیم که دوست و دشمن موضوع «پایان احمدی نژاد» را در رسانهها داغ کردهاند و روا و ناروا بر او میتازند و کینههای بدر و احد را خالی میکنند. بر خودم واجب دیدم که این چند کلمه را خطاب به آقای دکتر احمدینژاد، استاد محترم دانشگاه علم و صنعت ایران، بنویسم و از او نه به خاطر آنچه کرد و آنچه نکرد، بلکه به خاطر آنچه بود و آنچه هست تشکر کنم.
*
آقای دکتر احمدینژاد؛
روز ۲۷ خرداد ۸۴ که به همراه پدرم به پای صندوق رأی مسجد محلمان رفتیم، دزدکی در برگهی رأی او سرک کشیدم تا ببینم از میان ۸ نامزد متفاوت آن روزها چه نامی را بر روی برگه مینویسد: شما انتخاب پدرم بودید. از آن روز -هر چند من به شخص دیگری رأی دادم- اما مسألهی انتخاب پدرم برایم مسأله شد. ۲۲ خرداد ۸۸ هم اتفاقی مشابه همین افتاد. پدر من یک آدم سیاسی نیست. هرگز ندیدم روزنامه بخواند؛ هرگز ندیدم به سایتهای خبری سر بزند؛ هرگز ندیدم بحث سیاسی بکند. پدر من حتی یک آدم حزباللهی (به معنای متعارف آن) هم نیست. پدر من یک کارگر بازنشستهی نمازخوان است که اوقاتش را در همهی عمر به کار سخت گذراندهاست و از همین رو انتخابهای او همیشه برای من جالب توجه بودهاست. در این ۸ سال بارها به این فکر کردهام که پدرم در شما چه دیدهبود که به راحتی انتخابتان میکرد؟ و در این روزها جواب سادهای برای خودم یافتهام: «پدرم در شما خودش را میدید»
آقای دکتر احمدی نژاد؛
چاقی مفرط آنانی که زمام امور را قبل از شما به دست داشتند، پدرم را آزار میداد. او سالهای سال در تاریکی سپیدهدم از خانه بیرون زده بود و رزق و روزی خانوادهاش را جایی بیرون شهر، لابلای چرخدندهها و جرثقیلها جسته بود. او در سالهای کار و بازنشستگیاش در صدها کارخانههای صنعتی این کشور دویده بود و هر روز و هر هفته به بهانهی یک کار تازه از این شهر به آن شهرستان سفر کرده بود و هفتهها و ماههای متوالی دور از خانواده روزگار گذرانیده بود و زندگیاش در این سالها هیچ تفاوتی نکردهبود. او میدید اطرافیانش به چه شتابی از نردبان دنیا بالا میروند و با چه سرعتی چاق میشوند. او حالا فرصت داشت تا انتخاب کند مردی بر او فرمان براند که چاق نباشد. چرا باید تردید میکرد؟
آقای دکتر احمدینژاد؛
من کاری به کارهایی که کردید و نکردید ندارم. در جلسات خصوصی از مدیران معزول دولتهای سابق -که کینهیتان را تا ابد به دل خواهند داشت- شنیدم که اظهارشگفتی میکردند از سفرهای شهر به شهر شما و تمسخر میکردند حوصلهای که در صحبت با پیرمردهای چروکیده و پیرزنهای روستایی دارید. شنیدم که به جرأت شما در اجرای سهمیهبندی بنزین و هدفمندی یارانهها غبطه می خورند و به بیعرضگی خودشان میخندند.
راستش را بخواهید چاقی مفرط آقایان -پیش از این و پس از این- من را هم آزار میدهد.
دیدم که بیبیسی بیشرف «مردی با کاپشن بهاری» را تحقیر میکند چون عکس گرفتن با سیاهان آفریقا را دوست دارد و دیگرانی را میستاید که از شدت تبختر، روی صندلی معمولی نمیتوانند بنشینند و باید برایشان مبل سلطنتی مهیا کرد.
آقای دکتر احمدینژاد؛
در سال های گذشته شما رییس جمهور ایدهال من نبودید. حتی انتخاب اول من هم نبودید. اما به عنوان یک کارگرزادهی شهرستانی از شما به خاطر آن چه بودید و هستید تشکر میکنم. خدا قوت.
ما اگر بی جا به هم اعتماد کنیم سرمایه هایمان را از دست می دهیم؛
و اگر به موقع به هم اعتماد نکنیم همدیگر را از دست می دهیم.
*
کدام را بیشتر لازم داریم: همدیگر را یا سرمایه هایمان را؟
اصل «خطرپذیری در تجارت» حکم می کند که زودتر از آن که به هم بی اعتماد شویم به هم اعتماد کنیم.
*
جلسه ی خوبی داشتیم درباره ی آینده ی رازدل با حضور عضو جدید شورای مدیران. ان شاء الله که خوش فرجام باشد.
به یک معنی «شبکه وبلاگنویسان رازدل» امروز تمام شد.
به یک معنی «شبکه وبلاگنویسان رازدل» امروز به «باشگاه مجازی رازدلنویسان» یا چیزی شبیه این تبدیل شد.
به یک معنی «شبکه وبلاگنویسان رازدل» امروز همان است که قبلاً بود. همان است که دو سال است هست.
امروز عملیات غیب کردن کشتی روی آب بالاخره با موفقیت به انجام رسید. از میان حدود چهل نفری که در این دو سال در رازدل وبلاگ ثبت کرده بودند، حدود سی نفر از فضای مجازی پیاده شدند؛ وبلاگهای راکدشان حذف شد و دیگر قابل مشاهده نیستند. ده نفری هم ماندند که یا به بیان مهاجرت کردند یا در ادامهی راه مشتری «رازدل هاست» شدند.
در این لحظه مأموریت هشتصد روزهی من برای ترغیب دوستانم به نوشتن و منتشر کردن و پیوستن به رازدل به پایان رسیدهاست. شاید برای دوستانم در این ماهها خیلی چیزها فرق کردهباشد. اما خوشحالم که وقتی امروز عمر صاد به بیش از ۱۲۰۰ روز میرسد و بیش از ۹۰۰ یادداشت کوتاه در آن منتشر کردهام اندک شرری هست هنوز برای نوشتن و منتشرکردن.
من نوشتن را از رازدل شروع نکردم؛ برای رازدل ادامه ندادم و بیرازدل ترک نخواهم کرد. انگیزه و علت نوشتن من همواره چیزی بیرون از فضای مجازی بودهاست که هنوز هم هست و خواهد بود انشاءالله.
از همهی دوستانی که به هر دلیلی «در رازدل بودن» را انتخاب کردند و به هر دلیلی «با رازدل نماندن» را ترجیح دادند بخاطر اعتباری که حضورشان به این شبکه داد تشکر میکنم و اگر قصوری از جانب ما بوده حلالیت میطلبم. مدیریت نیروی انسانی در رازدل تجربهای عمیق، دردناک و درسآموز بود که امیدوارم در زندگیام بعد از این به کار ببندم.
*
امروز فرصت تازهای داریم برای ترمیم ساختار ارتباط وبلاگی رازدلیها و زیرساختی مناسب داریم برای پیشبرد طرحهای نو. امروز افراد بیشتری میتوانند عضو رازدل شوند و با فراغت از مسائل فنی، تمرکز بر روی محتوا میتواند افزایش یابد. نیاز به گفتن ندارد که نیازمندیم به فکر و کمک شما.
*
پ.ن:
به همین بهانه پیوندهای صاد را تجدید کردم. وبلاگ های منقرض و راکد را حذف کردم و ترتیبی نو دادم. ملاکم حفظ ارتباط با دوستان خوب و وبلاگهای فعال بودهاست. اگر جایی از قلم افتاده حتماُ یادآوری کنید.
به فکر قالب جدیدی هم برای صاد هستم. هل من ناصر از گرافیک تا طراحی؟
خلاصه موارد مهم جلسه امروز:
* بین «صفر» و «یک» بینهایت عدد «حقیقی» وجود دارد که هیچ کدام «طبیعی» نیستند. ما بعد از پر کردن تمام فضای ممکن فعالیت فرهنگی از نهادهای موازی، به سمت تأسیس نهادهای بالادستی فرهنگی رفته ایم و از نظر ریاضی این فضا دیگر اشباع شدنی نیست!
* با کارفرما توافق کرده ایم که در انجام این پروژه ی بیهوده انتظار هیچ خروجی مفیدی نداشته باشد. کارفرما هم موافق است که داریم پول مان را حرام می کنیم.
* آقای رییس حاضر شده است درصدی از کیفیت محتوا را فدای تولید شدن این کار بکند. آقای رییس «مهندس» است.
* مبنای غلطِ تصمیم گیری درستِ امروز من: وقتی هیچ گزینه ی ایده آلی وجود نداشته باشد، بقیه ی گزینه ها علی السویه هستند.
* «همکار خوب» از «کار خوب» مهم تر است.
امروز از کارمند بودن مرخصی گرفتم. از معلم پایگاه بودن؛ قم بودن؛ در دسترس بودن.
امروز از کارهای روزانه مرخصی گرفتم. از بیرون رفتن؛ رانندگی کردن؛ خرید کردن.
امروز از بیدار بودن هم مرخصی گرفتم. هشیار بودن؛ سرحال بودن.
امروز حتی از ماه رمضان هم مرخصی گرفتم. روزه بودن؛ سحری خوردن؛ گرسنگی کشیدن.