- ۰ نظر
- سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۹۲
داشتم یکی از وبلاگهای قدیمیام را دوبارهخوانی میکردم. دیدم ده سال پیش این سوالها را گوشهی وبلاگم نوشته بودم که خودم و مخاطبانم به پاسخ آنها بیاندیشیم:
مؤنث و مذکر مجازی در دنیای حقیقی مصداق دارد یا در دنیای مجازی؟
در چه صورتی ممکن است تلهویزیون گورش را از زندگی ما گم کند؟
ما چه زمانی آدم خواهیم شد؟ و به تبع آن: عالم چه زمانی عالم خواهد شد؟
امامزمان «آمدنی» است یا«آوردنی»؟
آخرین جلسه برای اولیای این مجتمع، خوب و هیجان انگیز تمام می شود.
آقا مجتبی از کربلا آمده و خودش را به نماز می رساند و یک ساعتی گپ می زنیم و خاطره می گوید از اربعین. سربلند و دردمند. الحمدلله.
آقا مهدی هم الحمدلله با یک ساعت تأخیر می رسد و عیش مان کامل می شود.
بعد از کمی رانندگی عصرگاهی، نماز مغرب می رسم فلسطین و بعد هم عمار چهارم.
مهدی الف را می بینم مفصل و سید را و تا ده شب می چرخیم و حرف می زنیم و فیلم می بینیم.
*
از این دست عمری به سر برده ایم:
همه کاره و هیچ کاره.
نماز جماعت را به امامت من می خوانیم: یکی چشم ندارد، یکی دست ندارد، یکی کمر. برای اولین بار در تاریخ ده ساله ی رفاقتمان سه تایی یک جا جمع شده ایم.
آقای حاجی در سی سالگی آمده است قم برای خدمت مقدس زیر پرچم و همین یکی دو ساعت فرصت داریم که مجردی با هم باشیم: بی قید و غمگین. از حاجی مندلی که جدا می شویم تا وقتی جلوی پادگان پیاده اش می کنم و می زنم به چاک جاده، بی تکلف و بی تعارف حرف می زنیم. چیزهایی می گویم که به هیچ کس نگفته ام و نمی توانم بگویم و از او کمکی می خواهم که از هیچ کس نخواسته ام و نمی توانم بخواهم.
*
توصیه می کنم شما هم طوری زندگی کنید که وقتی هم سن و سال من شدید یک آقای حاجی داشته باشید.
خدا همه ی حاجی ها را برای همه سیدها حفظ کناد.
آمین.
بیست و هشتم صفر، بعد از دو هفته کما در بیمارستان، تمام کرد.
سیام صفر با آمبولانس آوردندش قم؛ از شش ساعت جاده و برف و کولاک.
دیروز غروب سپردیمش به سردخانه.
*
جمعه، اول ماه ربیع، ساعت هشت صبح، از غسالخانه گرفتیمش و بردیم حرم. شش نفر مرد بیشتر نبودیم و سه زن.
کنار ضریح طواف دادیم و نماز خواندیم و تمام.
برگشتیم به بهشت معصومه و ده نفری تشییعش کردیم و به خاک سپردیم.
خواهرها تا ظهر بالای سرش نشستند که تنش در خاک حس غربت نکند.
اما نماز جماعت را که خواندیم، همه ترکش گفتیم.
*
خیلی خوب زندگی نکرد؛ اما شاید همهی تقارنهای معنادار وفات و تدفینش نشانهی عاقبت به خیری او باشد؛ ان شاء الله.
*
منت پذیرم اگر از روی مروت، نماز لیلهی دفن بخوانید برای جلال پسر رحمان، دایی مرحوم بنده.
خدا همهی ما را بیامرزد.
الفاتحه.
۸:۰۰ تا ۹:۳۰ - میدان صدم فرجام (بازیهای رایانهای - جلسه دوم دانش آموزی - منطقه ۴)
۱۰:۰۰ تا ۱۲:۳۰ - سردار جنگل (ویرایش فهرست ترجمه جدید جوشکاری با گاز محافظ)
۱۳:۰۰ تا ۱۴:۳۰ - میدان توحید (بازیهای رایانهای - جلسه دوم دانش آموزی - منطقه ۲)
۱۵:۰۰ تا ۱۷:۰۰ - بلوار فردوس (بازیهای رایانهای - تک جلسه اولیای دبیرستان)
۱۸:۰۰ تا ۲۱:۳۰ - میدان حسن آباد (حلقه ولایت - ماللهند)
۲۲:۰۰ - چهار راه نظام آباد (خواب!)
بعد از سالها یک بار دیگر از هشت صبح تا پنج عصر، یک نفس معلمی کردم.
من امروز از خیابان فرجام تا میدان توحید بچههای خوبی را دیدم که هنوز در آن شهر بیمرز رشد میکنند و خدا خواسته است که جمع خوبی را تشکیل دهند تا سالم بمانند.
و مربیان جوانی را دیدم که خدا خواسته است که فرصت معلمی داشته باشند و فکر و وقت خود را وقف رشد بچههای شهرشان بکنند.
*
زیر پوست شهر خبرهای خوب هم هست.
به عنوان یک «معلم تاریخ معاصر ایران به رسانه اهمیت دهنده» لازم بود که استرداد را ببینم.
در یک جمله: «فیلم الکن و محترمی است در بیان تاریخ» و کاملاً بر روی پیشدانستههای مخاطب سوار است. یعنی اگر شما از اختلافات اشرف پهلوی و دکتر مصدق، سپهبد زاهدی و وابستگیهایش، رکن دو ارتش و ماجرای تسویهی تودهایها، تاریخ جنگ جهانی دوم و کنفرانس تهران و ... چیزی ندانید، از ماجرای فیلم بغیر از جلوههای ویژه سینمایی و تعلیق و کشش نیمبند داستان چیز دیگری دستگیرتان نمیشود.
پس دانشآموزان کلاس سوم دبیرستان من حداقل لازم است که دو بار فیلم را ببینند و در بین این دو بار هم یکی دو ساعت مطالعه و گفتگو دربارهی ابهاماتشان داشته باشند.
*
از نظر سینمایی هم استرداد از آن فیلمهای درجه دویی است که هالیوود حداقل سالی چهل پنجاه تا میسازد و به یکبار دیدن میارزد. هر چند که ایراد زیاد دارد و در یادها نمیماند.
معلوم است که یخ عوامل سینمایی ایران با سالی یک فیلم در این سطح باز نمیشود و با این سرعت محال است که جایی در عرصهی بینالمللی باز کنیم.
بیان چهارمین فضایی است که از ۱۳۸۸ تا حالا به آن نقل مکان کردهام. اول از همه ۱۷۰۷ نقطه بلاگفا بود که رفت به ۱۷۰۷ نقطه رازدل و بعد ۱۷۰۷ نقطه آی آر شد در هاست شخصی و از امروز هم بیان.
هر بار عوامل مختلفی دست به دست هم دادهاند که صاد را از منزلی به منزلی دیگر
ببرم. اما شاید غیرمنطقیترین دلیل این باشد که چون به مستأجری در فضای حقیقی عادت کردهام و اسبابکشی را
بخشی از زندگی روزمره میدانم، از نظر روحی به اسبابکشی در فضای مجازی هم
معتاد شدهام.
در هر اسبابکشی مزیتی به دست میآید و مزیتی از دست میرود. یک جا رایگان است و تبلیغات دارد و یک جا هزینه میگیرد و امکانات میدهد. باید این میانه نقطهی سر به سر را پیدا کرد. اما بالاخره از هر جایی به هر جایی اسباب ببری همیشه روزهای اول ذوق و شوق دارد و کم کم محدودیتهای جدید و مشکلات تازه به سراغت میآید. از همه مهمتر جعبههای پر از کتاب و کاسه و بشقاب است که در هر جابجایی آسیب میبیند و هر بار بالاخره محتوایی مفقود یا معیوب میشود.
همهی اینها را بهتر از همهی شما میدانم و باز تن به جابجایی دادهام.
*
برای مهاجرت به بیان ابتدا همهی ۳۶۵ مطلب بلاگفایی صاد را به همراه نظراتش به بیان آوردم. (در انتقال قبلی از بلاگفا به رازدل متأسفانه نتوانسته بودم نظرات را منتقل کنم و از این لحاظ حالا بایگانی کاملتری دارم.) سپس بیش از ۶۰۰ مطلب دیگر را از وردپرس به اینجا کوچاندم و زمان زیادی را صرف انتقال تمامی تصاویر و فایلهای صوتی از هاست رازدل و پرشینگیگ به صندوق بیان کردم.
اما از همهی اینها پیچیدهتر بازسازی نشانی تمامی تصاویر و فایلهای صوتی و همچنین تصحیح دستهبندیها و برچسبگذاری مطالب اولیه بود و به برکت آن حالا دستهبندی و برچسبگذاری منظمتری دارم.
*
به رسم همهی جلسات تودیع و معارفه لازم است تا در پایان از پشتیبان همیشگی و همراهی صمیمانه برادر ادمینم «امین» در تمامی روزهای شبکهی رازدل تشکر کنم و بخاطر زحمات گاه و بیگاهم از او حلالیت بطلبم.
صاد همچنان با افتخار عضو باشگاه وبلاگنویسان رازدل خواهد بود؛ انشاءالله.
شما میتوانید برای مطالعه صاد همچنان به استفاده از این لینک فیدبرنر ادامه دهید:
http://feeds.feedburner.com/1707ir