۱.
من: دلت برای اینجا تنگ نشده؟
تو: چطور مگه؟
۲.
تو: دلت برای اینجا تنگ نشده؟
من: برای تو، بیشتر.
# بیبرچسب
# صاد
- ۰ نظر
- دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۸
۱.
من: دلت برای اینجا تنگ نشده؟
تو: چطور مگه؟
۲.
تو: دلت برای اینجا تنگ نشده؟
من: برای تو، بیشتر.
شنبه شب، در تشییع جنازهی این آذرِ دودگرفته، شام مجردی شب یلدا، پشت میز و صندلیهای پاییز؛ و یک جعبه پرتقال پوستنکنده در صندوق عقب یک ماشین زوج.
*
اوضاع من و جهان
در استعاریترین حالت خود قرار دارد.
نه ملاقات با معاون دادستان؛
و نه گفتگو با عضو فلان شورای عالی؛
و نه تماس تلفنی با وزیر سابق؛
و نه دیدار فلان نماینده مجلس؛
و نه برنامهسازی تلویزیونی؛
و نه هیچ کار دیگری...
مهمترین کاری که در این روزها کردهام؛
- در این روزهای عجیب آبان نود و هشت
که برف میبارد و بنزین گران میشود و اینترنت نداریم-
بدون شک، خواندن تورات در جمع پسران دبیرستانی بودهاست.
خواب میبینم که پیاده و تنها رفتهام کربلا؛
خواب میبینم که گیاه میکارم؛
خواب انگشتر عقیق و انگشتر فیروزه میبینم؛
خواب سنگهای قیمتی و زینتی میبینم؛
...
مثل مسافری که در تاریکی شب و مه شدید، صدای هلهلهای از دور میشنود. صدا نزدیک و دور میشود؛ صدا کم و زیاد میشود؛ اما نوری دیده نمیشود.
...
دو هفته است که داریم دیده میشویم. کمکم سر و کلهی خواستگارها پیدا میشود؛ همانطور که کمکم سر و صدای رقیبان بلند شده است: وَما بَدَّلوا تَبدیلًا
امروز که هشتِ هشتِ نود و هشت باشد؛ -از قضا- اول ربیعالاول ۱۴۴۱ هم هست.
صاد را اول ربیعالاول ۱۴۳۱ با بسمالله شروع کردم. آن روز بیست و هفت ساله بودم؛ و حالا سی و هفت را هم رد کردهام. در طول ده سال در ۱۷۰۷ بیش از ۱۷۷۰ یادداشت نوشتهام؛ یعنی به عبارتی سالی ۱۷۷ تا؛ یعنی هر دو روز یکی! زندگی را هم -به گواه همین نوشتهها- در این سالها دو تا یکی سر کردهام؛ روزی به خوشی و روزی به تلخی؛ الحمدلله.
شما که غریبه نیستید؛ دری نیست که در این سالها نکوفته باشم و دیواری نیست که به آن نخورده باشم؛ مثل پرندهی دم سوخته در قفس شیشهای؛ راه هم زیاد رفتهام الحمدلله؛ بار هم زیاد بردهام الحمدلله.
*
از شمایانی که یک دهه صاد را تحمل کردید ممنونم. از همهی آنها که ردپایشان در نوشتهها هست و آنها که نیست؛ آنها که نظراتشان را اینجا به یادگار نوشتهاند و آنها که ننوشتهاند؛ آنهایی که دوست بودند و آنهایی که برادر؛ بزرگترها و کوچکترها؛ این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است...
*
فروغی بسطامی گفته است: «یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد»؛ ولکن «یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند»؛ از اولیها که نبودهایم و زیاد کوشیدهایم؛ امید که به لطف خدا و دعای شما از دومیها هم نباشیم؛ آمین.
ارادتمند شما
ص
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
آن بر سر گنج است که چون نقطه به کنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندانِ شکربار نباشد
وان سرو که گویند به بالای تو باشد
هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد
مردم همه دانند که در نامهی سعدی
مُشکیست که در کلبهی عطار نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفادار نباشد
مثلاً این همه دوست و رفیق و قوم و خویش که رفتهاند کربلا
و دعا کردهاند
و دعای مخصوص کردهاند
و حالا باران گرفته است
و شاید که دعایشان هم مستجاب شود.
دیشب خواب دیدم که توی عمارت صاحبقرانیه، یقهی شهردار پایتخت رو گرفتم که چرا محتوای آموزشی مناسبی در مورد روشها و فرایند ترمیم و بازسازی ابنیهی تاریخی شهر تهران برای کودک و نوجوان تولید و منتشر نمیکنید؟
رد دادم؟
حالا به نقطهی رهایی رسیدهایم.
با تغییر در کادربندی، آنهایی که در حاشیه بودهاند به مرکز توجه نزدیک میشوند.
آنهایی که پشت دوربین بودهاند، بالاخره در دیدرس قرار میگیرند.
*
چشم نشانهبین اگر داشته باشی؛
معلوم است که امروز بسمالله کاری را گفتیم که والسلامش را ما نخواهیم گفت؛
انشاءالله.
و
به یاد آور
بنده ما را
آن هنگام که عرضه داشت:
«خداوندگار خدایا؛
تو را
دوست میدارم»
و ندا دادیم:
«ما
بیشتر
...»
پ.ن:
+ إِنَّ فَضْلَهُ کانَ عَلَیْکَ کَبِیراً
++ پیر دردیکش ما گر چه ندارد زر و زور / خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد.
در خلسهای عمیق،
خودش بود
و
هیچکس
...
پ.ن:
إِنَّ اللَّهَ
فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوی
یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ
وَ مُخْرِجُ الْمَیِّتِ مِنَ الْحَیِّ
ذلِکُمُ اللَّهُ
فَأَنَّی تُؤْفَکُونَ
سی و یک سال بعد، اول مهر هزار و چهارصد و بیست و نه، دقیقاً شصت و دو سال از روزی که وارد مدرسه شدم گذشته است. اگر زنده باشم یک قدم مانده به هفتاد سالگی.
باز هم مادرها همینطوری جلوی در مدرسه میایستند و گریه میکنند؟
معلمها مهربانتر میشوند؟
جلوی در مدرسه اسفند دود میکنند؟
*
دوقلوها را امروز صبح بردیم مدرسه و تحویلشان دادیم.
توی بیمارستان که اولین بار دادند بغلشان کنم نگفتند باید کی تحویلشان بدهی.
حالا مدام به این فکر میکنم: کی باید تحویلشان بدهم؟
به نسلی می گویند که نسبت به پدران خود و نسبت به فرزندان خود، از امید به زندگی، نشاط و شرایط رشد و تعالی کمتری برخوردار باشد.
قرار شده بود که از اول مهر، دو روز در هفته، هر روز سه بار، هر بار دو ساعت، هر بار برای چهل تا پسر بچهی ناشناخته، زبان و ادبیات فارسی بگویم.
ده شب پیوسته کابوس کلاس را میدیدم. هر بار به یک شکل و هر بار به یک زجر.
هر بار عرقریزان از خواب میپریدم و در عجب میماندم از تصمیمی که گرفته بودم که چنین هولناک بود.
تازه معلم بودم و آرمانگرا و خجالتی و بسیار ناتوان و بیتجربه.
*
از دیشب دوباره کابوس اول مهر برگشته؛ بعد از سیزده سال.
سه تا کلاس جدید قبول کردهام از اول مهر، علاوه بر آن یک کلاس سابق، که هر کدام از دور، از اینجا که الان هستیم، ترسناک به نظر میرسد.
*
آدمی که انتخاب نمیکند، چارهای جز صبر بر انتخابهای دیگران ندارد.
سرنوشت سه سال زبان و ادبیات فارسی به قم و حومه و صاد انجامید.
سرنوشت تاریخ و متون کهن فارسی ما را به کجا خواهد برد؟