- ۰ نظر
- يكشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹
خب اون موقع حساب نکرده بودیم. اما حالا همه میدونیم که متولدان سال ۹۲ -یک قلو و دو قلو- دانشآموزان کلاس اولی آخرین سال تحصیلی قرن چهاردهم هجری شمسی هستند. سال تحصیلی که از وسط شهریور شروع شده و بچهها قرار نیست خیلی به مدرسه بروند. جشن شکوفههایی هم در کار نیست. هم محرم است و کسی جشن نمیگیرد و هم کرونا است و کسی شکوفا نمیشود.
کتابهای درسی سال اول دیگه اون بوی قدیمی رو نمیده. نمیدونم چرا. فکر کنم جوهرش خوب نیست. شاید هم کاغذش از جنگل مناسبی تهیه نشده. دفتر مشقها هم جلد مقوایی گلاسه داره و نیاز نداره جلد بشه.
*
سی سال دیگه کلاس اولیهای امروز چه خاطرهای از شروع مدرسه خواهند داشت؟ صبح از خواب بیدار شدیم نشستیم پای کامپیوتر؟! دو روز در هفته تحت تدابیر شدید امنیتی لای زرورق رفتیم مدرسه. نه با کسی بازی کردیم، نه کسی رو هل دادیم، نه با کسی خوراکیمون رو تقسیم کردیم.
*
دو سه هفته است که تقریباً از کار اداری منفک شدهام.
سی سال دیگه دوقلوها روزهای اول مدرسه را بخاطر میآورند که بابا همهش در خانه بود و شده بود سرویس مدرسه و دستیار آموزش مجازی.
سی سال دیگر دوقلوها بچه هایشان را میفرستند اول دبستان.
سی سال دیگر چه خبر است؟
دیروز بعد از شش ماه رفتم مرکز ملی. بعدش استاد را دیدم و دربارهی طرحی که جمعه زیر درختان گردو نوشته بودم حرف زدیم. شب استاد پیغام داد که طرح را تا یکشنبه ظهر باید بفرستیم برای پیرمرد پولدار بازنشستهی سرمایهگذار. امروز از اول صبح تا نزدیک ظهر همهی سکهها را توی زمین کاشتیم تا عصری درخت سکه از آن سبز شود. بعد از ناهار هم رفتم استودیو و آخرین قسمت فصل اول را ضبط کردیم.
*
از دور که نگاه میکنی مثل این است که امروز باید روز مهمی باشد: پایان یک مرحلهی مهم و آغاز مرحلهی مهمتر.
اما اینطور نیست: افتادهایم در روال اداری پیرمردهای پولدار بازنشسته که معلوم نیست موافقند یا مخالف و فصل دوم برنامه از هفتهی آینده بدون هیچ تغییر خاصی پخش خواهد شد.
*
تا جایی که یادم هست همیشه همینطوری بوده. آن لحظات خاص و طلایی که توی فیلمها پیش میآید و همه چیز ناگهان از این رو به آن رو میشود، فقط مال همان فیلمها است. در دنیای واقعی همه چیز کشدار و غیرقطعی و نسبی و نامطابق با میل ما جلو میرود. همیشه همینطور بوده.
میخواهم نصیحتش کنم.
بغلش میکنم و میپرسم: «یه قولی به من میدی؟»
چشمانش برقی میزند. دو دستش را روی سینهام میگذارد و ناگهانی فشاری میدهد. دهانش را به خنده باز میکند که: «قُل دا-دم»
با خودم فکر می کنم که دارد خودش را به نشنیدن میزند. دوباره میگویم: «به من قول میدی؟»
دوباره با خنده دستانش را روی سینهام فشار میدهد که: «قُل دا-دم»
دوزاریام تازه میافتد.
ذهن کوچکش از لفظ «قول دادن» به فعل «هول دادن» سُر خورده و «نصیحت شنیدن» را به «بازی کردن» گرفته. خنده هم دارد.
#بیست و شش ماهگی
«آدم» حرکت که میکند، زمین هم میخورد؛
تندتر که برود، سختتر زمین میخورد؛
دست و پایش هم میتواند بشکند؛
جمجمهاش هم گاهی خرد میشود؛
«پرنده» اما
بالش میشکند؛
حتی اگر موتورسوار باشد.
بولا [bola]: شکلات
قال [qal]: پرتقال
دوقولیا [duqulia]: دوقلوها
مایین دَیایی [mayin-dayayi]: ماشین دریایی (همان کِشتی است)
#بیست و پنج ماهگی
صبح نه خیلی زود، یازده نفره، با تلهکابین رفتیم بالای بالای توچال و این بار تا شهرستانک را روی برفها سر خوردیم و پایین آمدیم. بعد از ده سال، شهرستانک را همچنان دنج و زیبا دیدم و آن قصر قجری را ویرانه و رها شده یافتم.
و همهی فایدهی این پیادهروی یک روزه -بغیر از آفتاب سوختگی و کوفتگی و شلوارپارگی- گفتگو و معاشرت با انسانهای سالم و صالح روزگار است.
هزینهها:
بلیط یک طرفه تلهکابین تا ایستگاه هفت: ۴۰ هزار تومان
حقالسهم مینیبوس برگشت از شهرستانک تا تهران: ۳۵ هزار تومان
سایر هزینه ها شامل خوراکی و غیره: کمتر از ۴۰ هزار تومان
قبلاً گفته بودم که
چشم نشانهبین که داشته باشی، همیشه همراه هر سیدعلی یک شیخعلی هم هست...
حالا باید دقیقتر بگویم
چشم عبرتبین اگر داشته باشی، در ازای عبور از هر سیدعلی به یک شیخعلی میرسی...
و عشق را از عَشَقِه گرفتهاند
و عشقه
آن گیاه است که در باغ پدید آید
در بن درخت
اوّل
بیخْ در زمینْ سخت کند
پس
سر برآرد
و خود را در درخت میپیچد
و هم چنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد
و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند
و هر غذا که به واسطۀ آب و هوا به درخت میرسد، به تاراج میبرد
تا آن گاه که درخت، خشک شود.
آخرین جرعهی اردیبهشت کرونایی را بین مسجد و مزار شهدای گمنام سر میکشیم: هفت نفریم و سفره افطار انداختهایم در این شبِ نمناکِ سرد: دکتر و مهندس و طلبه و مشاور و معلم و مربی و مسافر: من شانزده ساله بودم که اینها به دنیا آمدهاند و طبیعی است که این همه آسمانمان از هم فاصله داشته باشد؛ زمینمان اما یکی است: محکوم هستیم به ماندن و مبارزه.
دیشب لابلای پرت و پلاهایی که برایت میگفتم چیزی نهفته بود که کمتر برجستهاش کردم. حالا که فکر میکنم جا داشت که پر رنگتر بگویم:
اگر «درد» منجر به «دعا» میشود؛
و اگر «بیدردی» تو را به «بیدعایی» رسانده است؛
چارهی عجیب کار همین است که:
در «دعا»یت «درد» بخواهی.
زیرا «مرد» را «درد»ی اگر باشد خوش است؛
و درد «بیدردی» علاجش آتش است.
پ.ن:
و فرمود:
درد خواهم دوا نمیخواهم / غصّه خواهم نوا نمیخواهم
عاشِقم، عاشِقم مریض توام / زین مرض، من شفا نمیخواهم